#دل_من_دل_تو_پارت_69
صداش میلرزید و با بغض بود:
-نمیتونم آرامش نمیتونم... خواهرمه دوسش دارم...
نفسی از سر ناراحتی کشیدم و اخمام به حالت نگران و ناراحتی توی هم بود... وقتی رسیدیم بدون معطلی پیاده شد ماشین رو بیرون پارک کردم و همون جوری با شلوار ورزشی و یه بولیز آستین بلند پوشیده بودم و هدبند و شالم هم سرم بودن موهای بلندم از پشت تا کمرم بیرون اومده بود کسی این موقع شب بیرون نبود که بخواد من رو ببینه! من هم کولم رو برداشتم تا برم بالا اما با دیدن عرفان هول شدم و کولم افتاد... زل زده بود به موهام اخمام رو کشیدم توی هم و گفت:
-سلام سفر به خیر...
-سلام...
سریع موهام رو جمع کردم توی شالم و کولم رو از روی زمین برداشت و داد دستم:
-ممنون احتیاجی نبود شب خوش...
منتظر جوابش نموندم و همون جور که اخمام توی هم بود راهم رو کشیدم و رفتم تو... رفتم سمت واحد سایه اینا و دیدم که خاله و شوهر خاله گریه میکن... آب دهانم رو قورت دادم و در رو بستم... سایه سرش رو تکیه داد و به دیوار... یعنی واقعا ساحل مرد؟! من نمیتونم باور کنم... آروم نشستم کنار خاله... دستشو گرفتم توی دستم... زمزمه وار گفتم:
-چی شده خاله؟... حقیقت داره؟!
یهو هق هقش کل خونه رو فرا گرفت... پس حقیقت داشت... آب دهنم رو قورت دادم... حس کردم بغضی کوچیک توی گلومه.. اما باید میشکستمش؟! ساحل کسی بود که همیشه من رو به چشم یه بدبخت عقب افتاده دیده... مغرور ... اما حالا که نیست.... حالا که معلوم نیست چه جوری کشته شده... باید گریه کنم براش؟! هرچی باشه اون یه آدم بود... خواهر دوستم بود... با همه ی بدیاش... اون یه آدم بود... تو همین فکرا بودم که قطره ای اشک از چشم راستم چکید... منی که چندین سال بود گریه نکرده بودم... دستم از روی دست خاله سر خورد... افتاد روی پاهام... نه هق هق میکردم نه ناله... فقط اشکای ریز از صورتم میچکیـد... نگاهم رفت سمت سایه که داشت از حال میرفت... بدو رفتم سمت آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن سه تا آب قند! خانواده ای که داغ دار که دخترشون رو هرچند بد و معتاد ، ولی از دستش دادن... آب قند رو گرفتم سمت خاله:
-خاله یه ذره بخور الان حالت بد میشه...
سرش رو به چپ و راست تکون میداد و نمیخورد تا که سایه اومد کمکم و به زور به خوردش دادیم... سایه آب قند شوهر خاله رو هم به زور بهش داد... اما این وسط یک سوال داشت عین خوره مخم رو میخورد... چی شد که ساحل مرد؟! انقدر تو فکر بودم که با دیدن کلی خانم و آقای نسبتا مسن پاشدم و فهمیدم خالها و عمها و عموی سایه اومدن موهام رو کامل توی شالم پیچوندم با تک تکشون که صورتشون سرخ بود سلام کردم.. سایه رو گرفتم توی آغوشم و انگار به آغوشم نیاز داشت... سرش رو گذاشت روی قفسه ی سینم و تا تونست هق هق کرد و نالید:
-خواهرم آرامش... خواهرم رفت... واسه همیشه رفت... ای خدا چرا باید اینجوری میشد؟!
آروم شونش رو میمالیدم و بهش دلداری میدادم... صورت سایه رو از دو طرف گرفتم توی دستام... زل زدم بهش و گفتم:
-سایه آروم باش بزار برم بالا یه لباس مناسب بپوشم... لباسم خیلی بده بعد.. بگو ببینم خالها و عمهات و عموت میدونن که... ساحل...
-نه نه... نمیدونن معتاد شده بود... خواهشا یه وقت از دهنت نپره...
سری تکون دادم و سرم رو سمت جمعیت چرخوندم که چه جوری توی بغل هم گریه میکردن... از واحد من تا واحد سایه اینا فاصله ای نبود همش یه طبقه بالا تر... از پلها بالا رفتم و کلیدم رو از توی جیبم درآوردم بعد یک هفته و چند روز برگشتم خونه... خواستم وارد شم که صدای پای کسی از پلها اومد و زیر چشمی دیدم عرفان... اما چون اوضاعم خوب نبود سریع وارد خونه شدم که پاهام بین کلی کاغذ گیر کرد!! در رو بستم و به خروار کاغذایی که زیر پاهام بود با چشمای گرد نگاه کردم... این همه کاغذ؟! محلی ندادم حدسم این بود که بازم اون ناشناس برام نامه گذاشته اخمام رفتن توی هم... رفتم سمت اتاقم خونه خیلی سرد بود شوفاژ ها رو روشن کردم تا سرد نباشه.. یه تونیک آستین بلند مشکی خاکستری که خیلی وقت بود بهش دست نزده بودم رو پوشیدم.. موهای خیلی بلندم رو با کلیپس بالا بستم و چون درازش بلند بود و از شالم بیرون میـزد دور گردنم پیچیدمش اذیتم میکرد اما نه خیلی زیاد هد بندم رو زدم و تا نزدیکای پیشونیم پایینش آوردم و شالم رو روی سرم گذاشتم و رفتم سمت در در رو باز کردم.. اون همه کاغذ زیر پام بود با حرص همش رو با پام به پشت پرت کردم و غر غر کنان گفتم:
-کدوم احمقی اینا رو واسم مینویسه وای اگه دستم بهش برسه تک تک موهای سرش رو از سرش جدا میکنم!!!
romangram.com | @romangram_com