#دل_من_دل_تو_پارت_65
خندیدم و نگاهش کردم و یه تای ابروش پرید هوا:
-انگار آب و هوای شمال بهت بیشتر میچسبهـا! بلاخره من بعد مدت ها اون خندهات رو دیدم!
-آی سایه حوصلم سر رفته بود خب... روحیم عوض شد اصلاً.
-باشه بابا بهت قول میدم سالی یه بار بریم شهرای مختلف بچرخیم!
-اگه تا اون موقع خر مخت رو نجوئه و پا بند خونه ی همسر گرامیت نشی!
خندید و چپ چپ نگاهم کرد:
-حیف دستت در رفته واگرنه خودم میشکستمش!
-بدت هم نمیادا ازدواج کنی سایه!
-خفه آرامش!
تک خنده ای کردم و دیگه حرفی نزدم... خیلی خیلی خسته بودم... اما زور شوق دیدن کل این شهر خستگیم رو از پا در میاورد چشمای درشت سبز رنگم رو خوب باز کرده بودم و به کل شهر نگاه میکردم..
***
آخرین شبی بود که توی ساری بودیم.. من از لحظه لحظه ی موندن کنار دریا استفاده میکردم... از اون شبی که پسرا دورم کرده بودن اسپره ی فلفل همیشه کنارم بود... این اسپره ی فلفل رو یکی از بچهای شر و شیطون پرورشگاه بهم داده بود که از دم در پیداش کرده بود... منم 5 سال همیشه اون رو توی جیبم میذاشتم... فقط دو سه بار ازش استفاده کردم و پر بود... درسته غیر قانونی... اما نمیتونستم بزارم کسی مزاحمتی برام ایجاد کنه و منم نتونم هیچ غلطی انجام بدم!
آب دریا و شن زیر پام رو لای انگشتای پاهام حس میکردم... حس خوبی به منتقل می کرد خیلی دلم میخواست آب تنی کنم ولی... نه تنهایی مزه میداد و نه این موقع شب میتونستم برم... نشستم روی نیمکت و زل زدم به دریا... قرار بود تا یک ساعت دیگه حرکت کنیم... گچ دستم رو باز کرده بودم و دستم خیلی سبک شده بود اما هر از گاهی تیر میکشید...
با صدای سایه سرم رو به عقب برگردوندم :
-آرامش بیا بریم دیر میشه...
-باشه اومدم...
سری تکون داد و رفت نفسی عمیق کشیدم و لبخندی زدم! با تموم اون مناظر خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین سایه وسایلامون رو جمع کرد.. نشستم تو ماشین و گفتم:
-مرسی فدات واقعا نمیتونستم..
romangram.com | @romangram_com