#دل_من_دل_تو_پارت_64
-گفتم احتیاج نیست!
از لحنم بدجور جا خورد... یه تای ابروش رو پروند بالا... با چرخشی که به دهنش داد فهمیدم که آدامس تو دهنشه و عین اسب آدامس میجوئید.. سری تکون داد :
-باشه پس به سلامت امیدوارم هر چی زودتر خوب شین!
سری تکون دادم و رفت... بعد اینکه سایه اومد گفت:
-این پسره اینجا چیکار داشت؟!
-اومده بود ببینه چقدر باید بده گفتم نیاز نیست راشو بکشه بره...
سایه سرفه ای کرد و نشست روی صندلی سفید رنگ پلاستیکیی که کنار تختم بود گفت:
-از شانس خوشگلت دکی اومده!! الان برگه ی ترخیصت رو امضا کرد میتونیم بریم...
سری تکون دادم... همچین ناراحتم نبودم از اینکه نتونستم برم خرید چون زیاد همراه خودم پول نداشتم و حالا هم که پولم خرج دوا دکترم شد!!! به کمک سایه پالتوم رو انداخت دورم و روسری رو در آوردم موهای بلندم زیر پالتو مشخص نبود! شالم رو انداختم روی سرم و کمکم کرد و تا ماشین بریم... سوار ماشین شدم همه اعضای بدنم خشک بود! گردنم رو با دستی که توی گچ نبود ماساژ دادم و سایه هم بلاخره نشست و گفت:
-موقعی که برمیگردیم تهران اول میایم گچ دستت رو باز کنی بعد میریم...
سری تکون دادم و با خنده نگاهم کرد:
-به رانندگیت بدجور عادت کرده بودما! اما من اگه شانس داشتم اسمم شمسی بود!
لبخند مایل به خنده ای زدم و ماشین رو روشن کرد! رفتیم سمت هتل ... چشمام رو بسته بودم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و به آهنگ گوش می کردم... سایه ماشین رو پارک کرد و ترمز دستی رو کشید:
-کجا میری سایه؟!
-میرم یکم خرت و پرت برای شام بخرم...
سری تکون دادم و اون رفت... سرم رو تکیه دادم ولی چشمام رو نبستم... نفسی عمیق کشیدم.. گوشام رو به آهنگ میسپردم اما فکرم در گیر این بود که دوباره برم تهران و روزهای تکراری رو سپری کنم... اینجا با سایه خیلی خوب بود... من همین یه ذره زندگی رو هم مدیون سایه ام اما به روی خودم نمیارم! نفس کشیدن تو آب و هوای شمال رو دوست داشتم...
بلاخره سایه اومد و نشست کلی خرید توی دستش بود و همه رو گذاشت پشت ماشین:
-خب خانم آرامشِ فداکار و ایثار گر و جانبازه ده درصد ! دیگه از ظرف شستن هم راحت شدی!
romangram.com | @romangram_com