#دل_من_دل_تو_پارت_62


-این چه حرفیه وظیفم بوده... بازم اگه ماشین به من میخورد فقط دستم مثل الان می شکست اما ملیناز کوچولو تر از منه...

و لبخندی به روش پاشیدم...

-به هر حال دخترم ممنون... منم یه مسافرم باید برگردم شهرمون...

-سفرتون به سلامت دیگه ملیناز رو ول نکنین تا گم شه.... خواهشا...

چشماش رو برام باز و بسته کرد و بعد از خداحافظی رفتن.. سایه نشست کنارم و گفت:

-آبمیوه میخوری گلم؟!

-آره خیلی تشنمه...

آب میوه ی پرتقالی رو تا ته خوردم:

-ببخشید سایه اومدیم یکم روحیت عوض شه بدتر شد!!

-دست خودت نبود که عزیزم مهم نیست... راستی فردا بر میگردیم اصلا تو موقعیتی نیستی که بخوای اینجا بمونی...

اخمام رو کشیدم توی هم:

-چرا؟! نه بمونیم همین دوروز پیش اومدیـم!

-با این وضعت بمونیم چی بشه آرامش؟! تو حالت خوب نیست باید برگردیم..

-خب... خب همینجا هم میتونم استراحت کنم!!! باور کن سایه...

-مطمئنی؟

-آره حداقل بزار دستم از گچ در بیاد...

سری تکون داد و بعد اینکه آب میوم رو خوردم پرستاری که قیافش مهربون میزد اومد و سرم رو از توی دستم بیرون کشید:

-به به زیبای خفته بلاخره پاشدی خانم! بهتری؟

romangram.com | @romangram_com