#دل_من_دل_تو_پارت_61


-آخ...

کم کم چشمام رو کامل باز کردم و با دیدن سایه که روی صندلی خوابیده بود و زیر چشماش حسابی پوف کرده بود از روی حالت سوالی اخمام توی هم رفت... گفتم:

-من کجام... ؟

سایه چشماش رو باز کرد و چشماش سرخ بود و به جای اینکه جوابم رو بده جیغ جیغ کرد :

-وای آرامش به هوش اومد ای خدا مرسی! آرامش کشتی تو منو ختر آخه تو سوپر وومِنی بت وومِنی چی هستی که یهو عین دختر شجاع پریدی وسط؟!

عین وروره حرف میزد:

-میگم کجام من سایه؟!

-خبر مرگت نیاد الهی بیمارستان! دیروز رو یادت نمیاد؟ یه روز کامل بیهوش بودی وای آرامش سکته کردم...

کم کم همه چیز یادم اومد... ملیناز... تصادف... گفتم:

-ملیناز خوبه؟! چیزیش نشد؟

-باوجود سوپر وومِنی عین تو از منم سالم تره! الانم بیرونه با مامانش...

نگاهم رفت سمت در و دیدم با مامانش داره میاد تو چشماش نمناک بود تازه به دستم دقت کردم که توی گچ بود! مادر ملیناز لبخندی زد و گفت:

-سلام عزیزم...

چشمام رو باز و بسته کردم:

-سلام...

لبخند محوی لبام رو پوشونده بود... ملیناز هم بهم سلام کرد و مادرش اون یکی دستم رو گرفت:

-زندگیه دخترم رو مدیونتم عزیزم... نمیدونم چه جوری باید ازت تشکر کنم.

لبخندی زدم:

romangram.com | @romangram_com