#دل_من_دل_تو_پارت_60
-آره دیگه عین خودش نازه ! بریم یه بستنی بخوریم؟!
عاقل اندر سفینه به سایه نگاه کردم:
-تو هنوز جا داری؟!
با ابروها و نیش شلش به ملیناز اشاره کرد و سری تکون دادم بلندش کردم و گفتم:
-بریم یه بستنی بخوریم تا مامانی پیدا شه؟!
سری برام تکون داد و رفتیم سمت بستنی فروشی هوا نه بارونی بود نه ابری،آفتابی بود اما آفتاب داغ نبود... یه آفتابی که فقط نورش هست و اگرنه هوا خیلی سوز داشت.. ما هم عینه دوتا اسکول داشتیم میرفتیم بستنی خوری! یهویی گفتم:
-سایه؟! هات چاکلت بخوریم بهتر نیست؟ هوا سرده.
ملیناز سری تکون داد:
-آله خاله اینجولی بهتره...
سایه چپ چپی نگاهمون کرد:
-خوب جیک شدینا!
تک خنده ای کردم و رفتیم سمت کافی شاپی که میز و صندلیاش بیرون بود و آلاچیق مانند بودن چون یه آفتابگیر هم بالاش بود! ولی طبق نظر من اما سرما گیر میذاشتن بهتر بود!!! نشستیم و هرسه تامون هات چاکلت سفارش دادیم ملیناز جوری با اشتها میخورد که منم اشتهام باز شد و همه ی هات چکلتم رو خوردم اما خانم وار و شیک نه عین گوریل....
در کسری از ثانیه ملیناز لیوانو کنار گذاشت و داد زد:
-مــــامـــــان!
کافه جوری بود که میز و صندلیاش کنار خیابون ماشینرو بود یهو ملیناز از صندلی پرید مامانش اون ور خیابون بود تا اومد بدوئه دیدم یه ماشین با سرعت داره میاد جیغ زدم:
-نه ملیــــــــناز نرو !
اما رفت و من هم عین جت دوئیدم سمتش سرعت ماشین خیلی زیاد بود ملیناز رو هل دادم جلو و خودم خوردم به ماشین... صدای جیغ سایه رو شنیدم و دیگر هیچ....
آروم لای پلکام رو باز کردم.. سفیدی نور لامپ چشمام رو میزد... سرم رو به سمت چپ چرخوندم و سرم تیر کشید و نالیدم:
romangram.com | @romangram_com