#دل_من_دل_تو_پارت_59


-ممنون رفیق از شما که بهتر نشدیم بزن بریم!

سری تکون دادم و همراهش رفتم.... تصمیم گرفتیم اول از همه بریم خرید... سوار ماشین شدیم و انگار رانندگیه من بد جور به سایه فاز داده بود چون گفت تموم مدت من رانندگی کنم! منم بدم نمیومد! یکم رانندگیم تقویت میشد.. اگه می تونستم حتما میرفتم گواهینامه میگرفتم اما... نمیتونستم چون گواهینامم میگرفتم ماشینم کجا بود؟! سرگنج ننشسته بودم که یه حقوقم فقط دست و بالم رو می گرفت! سایه با صدای بلند آهنگ گذاشت و بعد از کلی پرس و جو راه رفتن به بازار رو پیدا کردیم رفتیم به سمت پاساژهایی که مخصوص لباس ها و پیراهن های دخترونه و زنونه بود! ماشین رو توی پارکینگ اختصاصی پارک کردیم و دیگه چیزی مجانی نیست تو دنیا که پولش رو هم دادیم و رفتیم سمت پاساژ همون جور که به لباس ها نگاه میکردین صدای گریه ای شنیدم... گوشام تیز شده بود صدای گریه ی یه دختر بچه بود اخمام توی هم جمع شد... برگشتم به پشت و دیدم دختر بچه ای حدوداً 4یا5 ساله نشسته کنار پاساژ و گریه میکنه و صورت بانمکش از زور گریه سرخ شده بود!دست سایه رو ول کردم... رفتم سمتش نمیدونم چه جاذبه ای بود که بدون اراده میرفتم سمتش... صدای گریهاش برام آشنا بود... حس کردم خودم یه دختر بچه ایم که گم شدم... با دو زانو نشستم روی زمین و دستاش رو گرفتم خیلی مظلوم زل زد توی چشمام... چشمای مشکی داشت و چشمای مشکیش که سرخ بودن دلم رو به درد آورد. باورم نمیشد من دارم مهربونی میکنم! با لحنی تقریباً مهربون و نگران گفتم:

-چی شده عزیزم؟! برای چی گریه میکنی؟!

هق هقش کوتاه بود و سکسکه مانند... به زور و صدایی که انگار زمزمه ای بود جوابم رو داد:

-گم شدم... مامانمو گم کردم...

حس میکردم اون بچه منم... اما من از اون کوچیک تر بودم که روانه ی پرورشگاه بودم... بی اراده کشیدمش توی بغلم سایه هم عین من نشست و گفت:

-چی شده؟!

-هیچی مامانش رو گم کرده...

باورم نمیشد اشک توی چشمای من نشسته باشه.. چشمایی که سالها بود با کلمه ی اشک آشنایی نداشت... نذاشتم اشک از چشمام بریزه... گفتم:

-کجا مامانتو گم کردی عزیزم؟!

با گریه و لحنی بچه گانه جوابم رو داد:

-دست مامانم رو ول کردم مشغول دیدن عروسکا بودم که دیدم مامانم نیست..

-خب پس مامانت همینجاست. نترس وای میستیم تا پیدا شه...

سری تکون داد و سایه دستمالی از توی کیفش برداشت و داد دستم تا صورت دختر رو پاک کنم صورتش رو از اشک پاک کردم و با لبخند گفتم:

-اسمت چیه خانمی؟!

-ملیناز...

-وای چه اسم خوشگلی...

سایه با لبخند نگاهش کرد:

romangram.com | @romangram_com