#دل_من_دل_تو_پارت_57


جفــت بدحالان و خوشحالان شـــدم

هـر کسی از ظن خـود شد یـار من

از درون مـن نجســت اسـرار مـن

سـر مـن از نالـــهی مـــن دور نیست

لیکن چشم و گوش را آن نور نیست...

سایه زل زد توی چشمام و شماش برق میزدن:

-واو! حافظ اشعاری ها...

-به خاطر علاقه ی بیش از حدی که داشتمه... شب و روزم رو با همین اشعار میگذروندم و هر کدومم رو صدها بار میخوندم...

-چه حوصله ای داشتی!من همین درسام رو به زور میخونم!

-ادبیات رشته ی شیرینیه سایه... دستورات پارسی...

-اوه! کی میره این همه راهو؟! بگو فارسی خودت رو راحت کن...

-عادت کردم بگم پارسی...

همون جور که من به سقف خیره شدم سایه خوابش برد... من هم کم کم چشمام میسوختن و فهمیدم که وقت خوابم فرا رسیده!

نورآفتاب میخورد به چشمم و اعصابم رو خرد می کرد! پتو رو کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم اما نور آفتاب کار خودش رو کرده بود و نمیتونستم بخوابم.. آروم لای پلکام رو باز کردم.... پتو رو آهسته کنار زدم و دیدم سایه نیست... لابد رفته صبحونه رو آماده کنه! تو آینه به خودم نگاه کردم که لپام پوف کرده بودن!چشمام هم تو حاله ای سرخ رنگ قرار داشت.. چنگی به موهای بلندم زدم و رفتم سمت دست شویی و دست و صورتم رو هم شستم و با حوله خشک کردم و صدای سایه به گوشم خورد:

-بیدار شدی آرامش؟! بیا صبحونه!

داد زدم:

-الان میـام.

-ا بیداری؟!

romangram.com | @romangram_com