#دل_من_دل_تو_پارت_51


-بریم؟!

-بریم!

گوشیامون رو توی دستمون گرفتیم و رفتیم توی لابی و کلید رو تحویل دادیم و بعد هم رفتیم بیرون ... کنار دریا یه نیمکت بود... و کنار نیمکت دوتا تبر برق بود که بهشون لامپ وصل بود... همه جا روشن بود به جز دریا که به رنگ سیاه دیده میشد و موج های ریز و درشت پیدا میشد... چقدر خلوت... چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم.. یک بار.. دو بار... سه بار... تموم لحظاتی که اینجا بودم برام لذت بخش بود... رفتم سمت دریا و کفشای کالج مشکیم رو در آوردم و توی دستام گرفتمش و رفتم سمت دریا:

-خطر ناکه آرامش نرو!

-نمیخوام زیاد دور برم.. میخوام لب دریا پاهام رو توش بندازم...

سری تکون داد... خیلی دوست داشتم دریا رو از نزدیک ببینم! رفتم نزدیک تر... آب دریا جلو و عقب می کرد و وقتی روی پاهام اومد لبخند نشست روی لبام چشمام رو بستم و آب دریا و شن های زیر پاهام ، پاهام رو قلقلک میدادن... باد شدیدی میومد و شالم رو تکون میداد... خیلی اینجا رو دوست داشتم.. بعد اینکه کلی آب دریا پاهام رو شست پاهام رو شستم و خشکشون کردم و کالجای مشکیم رو پوشیدم و مثل سایه نشستم روی نیمکت:

-ممنون سایه خودم به این مسافرت بیش تر نیاز داشتم...

خندید:

-میدونم.مشخصه عزیزم!

لبخند کمرنگی نشست کنج لبم... دلم یه همدم واسه حرف میخواست... میتونستم سایه رو همدم خودم ببینم اما حس میکردم همه ی حرفام رو نمیتونم مستقیم بهش بگم... :

-سایه؟! هدفت توی زندگی چیه؟!

نیشش رو حســـابی شل کرد و گفت:

-خواستگار،نامزدیم ،بعد ازدواج و شوهر و بچه!!!

بر و بر نگاهش کردم :

-واقعا به خودم امیدوار شدم حداقل هدفم تنهاییه!

-شوخی میکنم در کنار اینا هدفم درس خوندن و وکیل شدنه!

-خب امیدوارم که موفق شی...

-تو چی؟! آرامش چرا حس میکنم بعضی اوقات انگار نه انگار 5 سال باهم دوستیم؟!

romangram.com | @romangram_com