#دل_من_دل_تو_پارت_5
-مهمون من میگم!
-بابا مگه من حرف مهمون میزبان زدم؟! ولی باشه باید فکرامونو بریزیم رو هم دو فکر بهتر از یک فکره!
گوشیم رو انداخت توی کیفم و نگاهی به ساعت کردم ساعت تازه 11 صبح بود.بلاخره اینقدر سرم مشغول مشتریا شد که ساعت شد یک. از پارسا اجازه گرفتم و رفتم سریع زنگ زدم به سایه:
-الو چی شده آرامش؟
- کدوم رستوران خانوم؟!
خندید و آدرس رو بهم گفت! سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت رستوران.. پیاده شدم و رفتم تو. آخی! چه فضای گرمی دلم باز شد. با دیدن ایما اشاره ی سایه رفتم سمتش و گفتم:
-مگه لالی که ایما اشاره میکنی؟ بگو آرامش منم اینجا!
چپ چپی نگاهم کرد و گفت:
-مرض!
لبخندی زدم و از پنجره زل زدم به بیرون! کل دیوارهای رستورن شیشه ای بود.. گفت:
-خوبی آرامش؟
-خوبم.. خوبم... از این بهتر؟!
با نگاهی پر غم نگاهم کرد... نگاهم بیرون از پنجره بود ...گفتم:
-شاید دل من عروسکی از چوب است.... مثل قصه ی پینوکیو محبوب است... چه دماغی دارد این بیچاره! از بس که نوشت حال من خوب است...
نگاهش غمگین تر شد.. با لحن پر از ناراحتی گفت:
-نبینم آرامش جونم ناراحت باشه... آخ دردت تو ملاجم چرا اینجوری لج میکنی آخه؟! پاشو بیا بریم خونه ی ما به خدا هر وقت خونه پیدا شد با کلنگ از خونه پرتت میکنم بیرون!
لبخندی زدم... سایه بهترین دوست من بود از پنج سال پیش که از پرورشگاه فراری شدم.. :
-سایه جونم میدونم خیلی نگرانمی.. همون طور که من به هیچ احدی اعتماد ندارم اما تو... میدونی مثل خواهرم دوستت دارم.. اما نمیتونم سایه درک کن من تو این پنج سال کم طعنه و کنایه نشنیدم... الانم نمیخوام خرابش کنم خودتم خوب میدونی به یه دختر که پدر مادرم نداره محاله خونه بدن... پس باید یه فکر دیگه ای واسه خودم بکنم... فعلا که مخم به جایی قد نمیده یه چند شبی میرم مسافر خونه.. فکر کنم بتونم از پسش بر بیـام!
romangram.com | @romangram_com