#دل_من_دل_تو_پارت_4


-آروم تر بخند شاید بشنوه !

- به هر حال پارسا! اگه بخوای طبق قول قرار قبلیمون یک سومش رو بهم بدی... کار خودت ساختست! به من ربطی نداره!

-خیلی خب خیلی خب باشه! بهت زنگ میزنم حالا از جلو چشمام گمشو!

-باشه... فعلا!

سریع جیم شدم سر جام، از زور هیجان نفس نفس میزدم! صدف که اومد بیرون نگاهی به صورت پر آرایشش انداختم! خدایی رنگ چشماش خیلی قشنگ بود.. چشمای عسلیه کشیـده... نه عین من که چشمای سبزم از حدقـه زده بیرون! لبای عملی داشت. اه اینقدر بدم میاد از لب پروتز! لبای خودم رو دوست داشتم کوچیک بود و برجسته و رنگشم پررنگ! دماغشم که فکر کنم شیش دور عملش کرده چیزی از دماغش نمونده واقعا میتونه نفس بکشه با اون دماغی که از انگشت کوچیکه ی دستم کوچیک تره؟! خدا به خیر کنه این آخرالزمانو! ساپورتش که از پهنا تو پانکراسم!!! ساپورت گورخری با پالتوی چرم مشکی! نگاهم رو ازش گرفتم که یه وقت دچار فانتزی نشه که خیلی خوشگله! خندم گرفته بود همزمان که پارسا بدرقش میکرد برگشت به پارسا گفت:

-بهتره تو انتخاب کارگرات دقت بهتری داشته باشی دوست گرامی! آخه بعضیا خیلی بی نزاکتن!

پوزخند صدا داری تحویلش دادم و با لحن مسخره آمیزی گفتم:

-جونه دایی؟! قشنگ مشخصه کی بی نزاکته کی بانزاکت!

پارسا سرفه ای کرد:

-بسته صدف به سلامت!

صدف هم که دید تیرش به سنگ خورده بدون خداحافظی گذاشت رفت! زمزمه کردم:

-ایکبیری!

توی دلم تا میتونتم فحش نثارش می کردم. پارسا گفت:

-سر به سر این دختر نزار خواهشا...

-بزارم چی میشه مثلا؟! یه چیزی گفت بدترشو شنید مجبور نبود بد صحبت کنه!

پارسا شونه ای بالا انداخت و تکیه داد به دیوار! منم نشستم روی صندلیم بدجور مخم درگیر بود.. پارسا و صدف چه رمز و رازی تو کارشونه؟! جی اف بی افن که از عملیات عاشقانه حرف میزنن؟؟! نه خب به عقل جور در نمیاد!!! خب چرا تهدیدش کرد؟! ای خدا مشغله ی فکری کم داشتم اینم اضافه شد میمردم فضولی نمیکردم؟! وللش حالا.. بریم سراغ خونه! صدای اس گوشیم بلند شد با دیدن اسم سایه آهی کشیدم و پیام رو باز کردم:

-آرامش؟ پاشیم بریم رستوران بعد از ظهر مهمون من؟!

-نمیدونم...

romangram.com | @romangram_com