#دل_من_دل_تو_پارت_49


-چیکار میکنی سایه؟! کمش کن باید صدای موتور ماشین رو بشنویم بلکه منفجر شد!

چپ چپی هم رو نگاه کردیم و اون خندید و من به یه لبخند بسنده و ماشین رو روشن کردم.. دنده رو از حالت خلاص در آوردم و پام رو گذاشتم روی گاز... اولش خیلی نرم رانندگی کردم تا بعد سرعتم رو زیاد کنم... جاده ی کوهی بود و همه جا خلوت... لبخندی نشست کنج لبم عینک آفتابی رو به چشمام زدم چون نور خورشید چشمام رو میزد... موندم وسط پاییز این خورشید واسه ی چیه! سرعت رو زیاد کردم و پام رو گذاشتم روی کلاج و دنده رو گذاشتم توی دنده پنج چنان سرعتی داشتم که جفتمون عین آدامس چسبیده بودیم به ماشین. پنجرها باز بودن و باد وارد ماشین میشد و سایه میخندید اما من فقط لبخند میزدم و دیدم که نوشته 100متر تا دوربین عکس برداریه پلیس سرعتم رو کم کردم و دنده رو فرستادم تو دنده سه... کم کم کمش کردم... نرم مشغول رانندگی بودم:

-رانندگیت فوق العادس آرامش.

-قربونت خانمی...

بعد اینکه از عکس برداریه پلیس گذشتیم سرعتم رو زیاد کردم و صدای آهنگ رو هم دادم بالا.قرار بود بریم هتل! اون هم برای یک هفته حساب کتاب کردیم کلی خرجمون میشد من که ولی بهم ضربه وارد میشد چون یکم دست و بالم خالی بود اما دیگه رفته بودم و تو خیابون هم نمیتونستم بخوابم!مازندران جای خیلی خیلی قشنگی بود و حس کودک درونم پر هیجان بود اما خودم رو کنترل میکردم! پشت هتلمون دریـا بود... کوله ی جفتمون رو بغل گرفته بودم و سایه هم تند تند خودش رو بهم رسوند چه لابی شیکی! کوله ی سایه رو دادم دستش و بدون اینکه ضایع بازی در بیارم اخم کردم و به لابی نگاه کردم... قسمت چپ به صورت مصنوعی آبشار داشت و عروسک میمونی روی درختای مصنوعیش آویزون بود.. سمت راست هم رو به ته لابی پذیرش بود و یه پیرمرد نشسته بود و لوسترهای زرد رنگ به شکل کریستال از سقف آویزون بود قسمت راست نزدیک مبلای شیک بادمجونی رنگ چرم بود که دور دسته و خود مبل چوب هایی به رنگ طلا با نقش و نگار زیاد بود و مبلها دور یه میز گرد شیشه ایی که روش پر بود از مجله و روزنامه... کف سال با موکت قرمز جیغ که از تمیزگی برق میزد کفپوش شده بود... رفتیم سمت پذیرش و بعد اینکه پولای یک هفته رو حساب کردیم کلید کارتی خونه رو داد دسته من و چون پیرمرد بود ازش تشکر کردم... رفتیم سمت آسانسور و بعد زدن دکمش واردش شدیم و در بسته شد... دکمه ی طبقه ی ششم رو زدم و سایه گفت:

-شب بریم دریا؟!

-بریم...

-آرامش چیزی شده؟!

-نه یکم سرم درد میکنه...

-ای بابا بازم سینوزیتای تو کار دستت داد؟! بیا بگیر یکم بخواب تا شب سرحال باشی... ساعت شیش غروبه تا شام رو آماده کنم میشه شت دوساعت وقت داری بگیر بخواب رانندگی کردی خسته ای...

-نه بزار بیام کمکت!

-بگیر بخواب حرف نباشه! میخوام دستپختم رو بخوری و نظرتو بگی! باشه؟

سری تکون دادم و چشمکی بهم زد... راستش واقعا خیلی خوابم میومد... رفتم توی اتاقی که برای من و سایه بود... اصلا به حال و پذیرایی دقت نکرده بودم اما اتاقمون که خوشگل بود.. دراز کشیدم روی تخت بدون اینکه لباسام رو در بیارم پتو رو کشیدم روی خودم و به خواب عمیقی فرو رفتم...

-آرامش خانم نمیخوای پاشی؟!

اخمام پریدن توی همو غلت زدم به سمت بالا و کم کم از خواب آلودگی بیدار شدم... چشمام رو باز کردم سرم سبک شده بود:

-ساعت چنده؟!

-هشت و نیم...

-الان پا میشم کمکت میکنم شام رو بچینی...

romangram.com | @romangram_com