#دل_من_دل_تو_پارت_41


-شماره بدم زنگ میزنی؟!

صدام لحظه به لحظه اوج میگرفت:

-بیا برو گمشو الف بچه ی عوضی! ای بابا گیر عجب گورخری افتادیم! برو به خواهرت شماره بده!

اومدم برم که محکم دستام رو گرفت ای خدا! دیگه اینقدر عصبی شده بودم یک دستمو آزاد کردم خوابوندم در گوشش! با زانو محکم زدم توی شکمش! خوبه اینارو بلد بودم! اینقدر هم اینجا خلوت شده بود که هیچ کس نمیتونست به داد من برسه خواستم فرار کنم که محکم منو از پشت گرفت و گفت:

-کجا عزیزم؟! دوتا زدی حالا بزار من یکم زورم رو نشونت بدم!

-نشون ننه ،بابات بده عوضی ولم کن!

کلی تقلا کردم اما ول کن نبود نمیدونم اما اینقدر جیغ جیغ کردم تا که یهو آزاد شدم.برگشتم دیدم پارساست! آب زرشک همینم کم بود! گل بود و به سبزه نیز آراسته شد! یه تای ابروم پرید بالا... حتی اشک هم نمیریختم... از گریه کردن متنفر بودم! پارسا هم برام مهم نبود که چه بلایی سرش میاد حتی دیگه جیغ جیغم نمی کردم برای کمک! خانم ،شیک ،خشک و جدی عین همیشه کناری وایستادم و بعد اینکه پسره فرار کرد پارسا اومد سمت من و گفت:

-حالت خوبه؟! اتفاقی که نیوفتاد!؟

-نه خوبم ممنون.. لازم نبود خودتون رو توی دردسر بندازین خودم میتونستم از خودم دفاع کنم...

زل زد توی چشمام که خشم توش بیداد میکرد! با خنده گفت:

-زبونت از نیش مار بد تره... جای دستتون درد نکنته؟!

-فکر کنم یک بار گفته باشم ممنون ، آقای کریمی... پس لزومی نداره باز هم تشکر کنم حالا هم با اجازتون برم..

و بدون حرفی ازش رامو کشیدم برم که گفت:

-صبر کن میرسونمت...

-خیر خودم میتونم برم فعلا...

دیگه پیاده رویم حوصلم رو سر برده بود تاکسی سوار شدم و اول از همه کرایه رو دادم هیچ کس جز من مسافر نبود.. سرم رو تکیه دادم به شیشه ی سرد ماشین حس خوبی بهم می داد... چشمام رو آروم بستم... توی سرم هزار چی میچرخید... راننده آهنگ های غمگین و ملایمی گذاشته بود و حس میکردم دلم درد گرفته... شاید از تنهایی... شاید از بی وفایی کل دنیا.. اما من خیلی وقت بود که راه اشک به چشمام رو مسدود کرده بودم! هیچ کس توی این دنیا ارزش اشکای من رو نداشت که براش اشک بریزم.. من برای هیچ کس مهم نبودم... پس چرا دیگران برام مهم باشن؟! نفسی عمیق کشیدم و وقتی رسیدم پیاده شدم و پریدم توی ساختمون هوا حسابی تاریک شده بود! نفس عمیقی کشیدم!دکمه ی آسانسور رو زدم و بعد باز شدنش رفتم تو و دکمه ی طبقه رو زدم... خیلی خسته شده بودم همه ی تنم درد می کرد..

حس کار نداشتم از آسانسور رفتم بیرون و کلید رو از کیفم در میاوردم که چشمم به عرفان خورد.. دورم پر شده از مردای رنگارنگی که حالم ازشون بهم میخوره! اما از عرفان... جز پسرخاله بودنش بدیی ندیده بودم.. اما بازم نمیتونستم باهاش خوش رفتار باشم به گرمی گفت:

-سلام همسایه.. خوبی شما؟

romangram.com | @romangram_com