#دل_من_دل_تو_پارت_39
از حرفم تعجب کرد ولی لبخندی کنج لبش نشست و گفت:
-خیر! اینطور نیست!
خبر تک تکتون رو برام بیارن... حالم از همشون بهم میخورد! با اخمای غلیظم مشغول به کار خودم شدم و بعد اینکه رفت دوباره سرم خیلی شلوغ شده بود اما شدید گرسنم بود! ماسکم رو زدم تا عین دیشب سردرد نکشم... از فکر اون نامه هم کلا خارج شده بودم چون اهمیتی برام نداشت و دوست نداشتم ذهنم رو مشغول کنم! سریع رفتم رستوران و مشغول غذا خوردن بودم بعد حساب کردن پول کنار میزم یه کاغذ دیدم... اخمام رفتن توی هم بازش کردم:
-خیلی رفتارا و اخلاقات تو این مدت کم به دلم نشسته عزیزم.... خانم کوچولوی خوشگل! چشمات دیوونم میکنه!
حسابی عصبی شده بودم خون خونمو میخورد کاغذ رو هزار تیکه کردم و ریختم تو سطل زباله ی رستوران و صورتم از عصبانیت گر گرفته بود! کدوم الاغیه که واسم نامه مینویسه؟! د مردی بیا جلو عین سگ پاچتو بگیرم عوضی! جوری عصبی شدم که کیفم رو برداشتم و پریدم از رستوران بیرون! نفسی عمیق کشیدم که سرفم گرفت! بله هوای تهران که نفس عمیق نمی خواست! دستم رو گرفتم جلوی دهنم و سرفه کردم! رفتم سمت عطر فروشی.حس میکردم یه نفر دنبالمه... اخمام پریدن توی هم... نفسم رو محکم فوت کردم.. چرا این روزا اینقدر همه چی عجیب شده؟! نکنه قرار بازم آشوب جای آرامش رو پر کنه؟! سریع برگشتم... با دیدن یه جفت چشمای عسلی یه تای ابروم پریدن بالا.. چرا این پسره مو به مو دنبال منه؟! عین جن هر جا میرم هست! اخماش پریدن توی هم عینک آفتابی زده بود! موندم این آفتاب رو از کجا آورده! پوفی کردم و راهم رو کج کردم و دیدم داره سوار ماشینش میره... پس توهم زده بودم بس که این روزا همه چی مشکوکه من به همه چی شک میکنم! رفتم توی عطر فروشی و با دیدن پارسا سرفه ای کردم و لبخندی پهن، لبای کمرنگ و قلوه ایش رو پر کرد پوزخندی توی دلم زدم و اخمام پریدن توی هم و نشستم... کیفم رو کنار گذاشتم و اخمام توی هم بود که پارسا لب باز کرد:
-همیشه واسم جالب بوده که چقدر از پسرا بدت میاد و اخم میکنی... نجابتت ستودنیه!
توی دلم پوزخندی زدم و گفتم جونه عمت تعریفات هم بی هدفه پس! بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم :
-ممنون...
-و... همیشه این خشک و جدی بودنت واسم جای سوال داشته...
نه مثل اینکه باید بهش یه چیزی بگم با این سوال سوال کردناش قانع بشه! بدون اینکه نگاهش کنم خیلی خشک و جدی گفتم:
-هر کسی یه شخصیتی داره شخصیت منم ضد پسره و تنهاییه خودم رو دوست دارم...
یه تای ابروش پرید بالا و چیزی پرسید که خونم به جوش اومد:
-یعنی قصد ازدواج نداری؟!
نفسی عمیق کشیدم تا عصبانیت رو از خودم دور کنم:
-خر مخم رو نجوئیده که بخوام تن به ازدواج بدم در صورتی که میدونم فراریم از این جور زندگیای مشترک....
قیافش پکر شد! هه... نکنه فکر کرده بود من با خودش ازدواج میکنم! زهی خیال باطل پسرم... من هرگز اون کششی رو که باید در مقابل جنس مخالف می داشتم، نداشتم.... عاشق تنهاییم بودم... اگه مشکلیم تو وجودم بود برام اهمیتی نداشت... شاید هم اینقدر زندگی روم فشار آورده بود که دوست نداشتم کسی رو وارد زندگیم کنم... پارسا عجبی زیر لب گفت که به زور شنیده میشد و پا شد رفت...
مشکل اصلی من این بود که به عشق هیچ ایمانی نداشتم... مطمئن بودم عشق واقعی وجود نداره همه چی عین یه خوابه و الکیه! به خاطر همون هیچ اعتقادی به عشق نداشتم... همه میگفتن عشقایی که تو دل دخترا به وجود میاد افلاطونیه و فکر ذکرشون عشقشونه اما من.... من هیچ کسی رو نمیتونستم توی دلم راه بدم... تموم دل من پر شده بود از خدا.. حتی پدر و مادری هم نداشتم که بخوام توی دلم بهشون راه بدم... از طرفی کینه ای توی دلم بود که هرگز ازشون پاک نمیشد... اینکه.. چرا خانوادم منو نخواستن..
آب دهانم رو قورت دادم با اینجور فکرا فقط ذهن خودم رو خراب می کردم و موجب سردردم میشدم.. سرم رو توی دستام گرفتم... بعضی اوقات بوی ادکلن اذیتم میکرد و سردرد میگرنی سراغم میومد... اما میگرنم از نوع خوبش بود و خیلی زود سردرد نمیگرفتم اما در عوض هوای سرد قاتل سرم بود چون سینوزیت هم داشتم نفسی عمیق کشیدم و مشامم پر از عطرای شیرین و تلخ ملایم و تند شد! دیگه یه پا استاد شده بودم برای خودم... دلم درد می کرد نمیدونم برای چی شاید غذایی که خوردم اذیتم کرده... نزدیک بود بالا بیارم نکنه سرما خوردم.. وای نه همینم کم مونده! سرما خوردگیهای من خیلی طولانین! عین جنازه میشم.باید تا میتونم شلغم و آب بخورم! با اینکه از شلغم متنفر بودم اما خامش بد نبود قابل تحمل بود! اینقدر سرم شلوغ شده بود که کلا از همه چیز فاصله گرفتم! وقتی ساعت کاریم تموم شد دیدم پارسا هم با اخم ظریفی روی ابروهاش داره پلیور مشکیش رو تنش میکنه روم رو ازش گرفتم دوختم به کف زمین و با سرفه گفتم:
romangram.com | @romangram_com