#دل_من_دل_تو_پارت_37


-میرین کنار یا نه از پلها استفاده کنم؟!

-نه نه... بفرمایین ...

رفت کنار و منم وارد شدم و دکمه رو زدم و بعد بسته شدن در پوفی کردم و سرم رو به پشت تکیه دادم و گفتم:

-خدایا این بندهای مذکرت از جون من چی میخوان؟! خسته شدم! هرروز باید با یکیشون دعوا بگیرم!

پوفی دوباره کردم و بعد اینکه آسانسور ایستاد پریدم بیرون و رفتم سمت واحدم کلید رو وارد کردم و در باز شد آخی! هیچ جا مثل خونه ی خود آدم نمیشه! لبخندی زدم و ساکدستی های خرید رو گذاشتم روی میز و خودم رو ولو کردم روی مبل! نفسی عمیق کشیدم به این خونه عادت کرده بودم! دوسش داشتم. لبخندم محو شد بلند شدم تا کاپشنم رو روی جای لباسی کنار در آویزون کنم! پام خورد به تیکه ای کاغذ! اخمام توی هم شد و بعد آویزون کردن کاپشنم خم شدم و کاغذ رو برداشتم که تا شده بود! یه تای ابروم پرید بالا .. این دیگه چیه؟! بازش کردم:

-چشمات خیلی خاصه خانمی!

وا! کدوم الاغی به خودش همچین اجازه ای داده که همچین چیزی برام بفرسته؟! کاغذ رو همون جا پاره کردم و ریختم توی سطل آشغال! همینم کم بود والا! پوفی عصبی کردم و با اینکه چیزی نخورده بودم گرسنم نبود اصلا! ولی سرم عجیب درد می کرد و میدونستم سینوزیتام کار دستم دادن!بیدار موندن رو جایز ندونستم.باید میخوابیدم.. رفتم توی اتاقم و با همون شلوار لیم گرفتم خوابیدم!

***

ساعت و مکان و روز و تاریخ از دستم در رفته بود! چشمام رو روی هم فشردم و دستم رو توی خروار موهام فرو کردم موهام عین طناب دورم پیچیده بود... اوف هنوز سر درد داشتم! ای خدا دارم از سردرد میمیرم! هد بندم رو داغ کردم و به سرم بستم چشمام رو بستم و برای اینکه بفهمم ساعت چنده لای پلکام رو تا حدودی باز کردم و دیدم ساعت چهار و نیمه صبحه! آهی از درد کشیدم این سردرد از بچگی همراهم بود! دراز کشیدم روی تخت و یهو یاد اون نامه افتادم.. کدوم آشغالی به خودش همچین اجازه ای داده؟! نه... آرامش دختری نیست که با این حرفا خر شه! از این بد تر هاش هم نتونستن نگاه یخی و قلب سرد و مغرورم رو رام کنن.. چه برسه با این خز بازیـا... سعی کردم الکی خودم رو عصبی نکنم.. خیلی روی خودم تعصب داشتم! میدونستم اگه به تعصب و غیرتم نسبت به خودم ادامه بدم سردردم حالا حالاها ول کنم نمیشه!

تا خود شیش صبح خوابم نبرد و بعد از مدتی پلکام سنگین شدن و خوابیدم!

ساعت حدود 10 بود که بیدار شدم و سردردم بهتر شده بود از قرص خوردن متنفر بودم اصلا نمی تونستم خودم رو به دارو عادت بدم! به خصوص که میدونستم سردردم فقط با خواب و گرما خوب میشه! سریع رفتم سمت دستشویی و با آب گرم دست و صورتم رو شستم و تو آینه به چشمای درشت سبزم نگاه کردم! چشمای سبز رنگم تو حاله ای سرخ رنگ قرار داشت! بعد شستن دست و صورتم رفتم یکم ورزش کردم ! اگه یک روز ورزش نمیکردم همه تنم درد میگرفت! بعد یکم ورزش رفتم توی آشپزخونه و نفس نفس میزدم برای خودم صبحونه رو آماده کردم و سری کج کردم و نگاهم به ساعت دوخته شد یا امام رضـــــــا!!!! اصلا یادم نبود امروز شنبست و من سر کار نرفتم! لبم رو گاز گرفتم و پوفی کردم! چی میگفتم به پارسا؟! مطمئن بودم اخراجم! جهنم! غلط میکنه اخراجم کنه پسره ی بیشعور! پوفی کردم و صبحونم رو خوردم.چقدرم ریلکس بودم آروم آروم پالتوم رو پوشیدم و رفتم سر کار..

بعد این تاکسی سوار شدم و به بیرون و هوای آلوده خیره شدم! نکنه راستی راستی اخراج شم! خونم رو که از دست دادم شاید این بار کارم رو از دست بدم... مهم نیست... مهم اینه من هرگز شکست نمیخورم.. وقتی رسیدم وکرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و با آرامش رفتم توی فروشگاه.. پارسا اخماش بدجور توی هم بود بدون مقدمه و سلام گفت:

-معلومه تا الان کجا بودی؟!

یه تای ابروم رو پروندم بالا و تعجبم رو از توی چشمام مخفی کردم و خشک و جدی گفتم:

-سلام!

دستاش رو گذاشت روی کمرش از این همه جدی بودنم جا نخورد چون من همیشه جدی بودم! پوفی کرد و همزمان دستش رو توی موهاش فرو کرد و گفت:

-سلام! چرا اینقدر دیر کردی؟

-چون که خواب مونده بودم!

romangram.com | @romangram_com