#دل_من_دل_تو_پارت_35
سری تکون داد و رفتم بیرون!
باید منتظرش میموندم کنار در وایستاده بودم و با دیدن همون پسر اخمام رو توی هم کشیدم! نگاهم رو به ماشینای رو به روم دوختم و اخمام غلیظ تر شد! اما اون بی توجه به هیچ کس رفت! خدا رو شکر! فکر کردم الان دوباره باید با یکی در بیوفتم تا از خودم محافظت کنم! بعد اینکه سایه اومد رفتیم سمت پاساژها و یکم خرت و پرت خریدیم تا که سایه گفت:
-آرامش یکم اینجا بمون من برم توی این فروشگاه یه چیزی بگیرم بیام.
سری براش تکون دادم و رفت سرم رو چرخوندم و نگاهم به یه فروشگاه اسباب بازی خورد رفتم جلوتر پر بود از خرسای کوچیک و بزرگ لبخند کمرنگی رو لبام نمایان شد... اما با دیدن همون پسره از تو شیشه که عکسش افتاده بود اخمام پریدن توی هم! این چی از جونه من میخواد؟! شاید به من کاری نداره ذهن خودت رو مشغول نکن آرامش! مثل اسمم باید آروم باشم و آرامش داشته باشم! اگه پاش رو از گلیمش دراز تر کرد میشم همون آرامش زبون درازی که زبونش عین عقربه و هر کی که ضدش باشه رو نیش میزنه! زبون من.... زهرش از زهر عقرب بدتره!
اینقدر توی فکر بودم تا که از دیدم محو شد... خوبه خطر هم رفع شد! پوزخندی پررنگ روی لبم نشست. من خیلی سرد بودم! سرد ... اما پاش بیوفته چنان دلی برای هم جنسای خودم میسوزونم که قالب مهربونم نمایان شه... قالب مهربون من از دید همه مخفی مونده.. حتی سایه! من بهش محبت میکنم اما مهربونی که تو وجودم و سعی میکنم خفش کنم رو هیچ کس ندیده... نمیخوام مهربون باشم... مگهم ن برای کسی مهمم؟! مطمئنم که برای هیچ کس مهم نیستم! پس سعی میکنم حدودی از محبتم رو برای دیگران بزارم... اونم به اندازه ی ارزش و لیاقتشون!
نفسی عمیق کشیدم که دست یه نفر روی شونم نشست اخمام رو توی هم کشیدم و طلبکارانه برگشتم و خواستم حرفی بزنم اما با دیدن سایه دهنم رو بستم و سایه یه تای ابروش رو پروند بالا و گفت:
-چیزی میخواستی بگی؟!
-نه.. نه اشتباه شد بریم؟!
-بریم دیگه نزدیکای غروب آفتابه... میدونی که بعد قضیه ی ساحل بابا خیلی روم حساس شده... از ترسش یه لیوان آبم نمیتونم بخورم...
نفسی عمیق کشیدم و با چشای درشت و سبزم زل زدم به چشمای قهوه ایش... نگاهم روی موهای وز وزی و فرش چرخید که از شالش بیرون بود... اما من چی؟! خیلی ساده می گشتم حتی هدبند میزدم تا موهام مشخص نباشن! نه که خیلی کم مزاحم دارم! :
-چیزی شده آرامش؟ خیلی تو فکری!
-نه بابا... بریم؟
-بریم!
دستش رو از روی شونم برداشت و با هم رفتیم سمت ماشینش... نشستم روی صندلی جلو و کمربندم رو بستم... نم نم بارون میومد! چه عجب توی این هوای غبار آلود یکم بارون بیاد و این کثیفی رو از شهر بگیره خیلی خوبه! اما تهران... به همون آب و هوای آلودش معروفه! دکمه رو فشار دادم و شیشه ی ماشین پایین اومد سرم رو به صندلی تکیه دادم.. میدونستم سایه فـهمید الان به سکوت نیاز دارم... بعضی اوقات میرم تو لاک خودم مثل الان... دونه های ریز بارون میخورد به صورتم... خیلی ریز بودن و اذیتم نمیکردن.. بعضی اوقات با خودم فکر میکردم ته این زندگیه خشک و خالی چی میخواد بشه؟! تو زندگیه من هیچ مهر محبتی نبود... اگه منم مثل بقیه یه خونواده داشتم.. چی میشد؟! شاید این سختیای زندگیه که من رو اینقدر پوست کلفت کرده! که زندگیم یه فولاد ضد آبه! من از خودم راضی بودم! منی که کسی رو نداشتم ازم مراقبت کنه پس باید اینجوری سرسخت و سرتق می بودم تا ازم سوءاستفاده نشه. حالا به هر نحوی! زندگی هر چقدر با من لجبازی کرده بدترش رو دیده! چون من... آرامش... یک دختریم که هرگز به مهر و محبت و مهربونی و عشق فکر نمیکنم و همیشه هم ازشون فراریم.. من مغرورم.. شاید خیلیا بگن به چیت مغروری آخه؟ به خونواده ای که نداری؟ به ثروتی که نداری؟! اما نه... غرور من از شخصیتم بود از عزت نفسم ! از اینکه از خودم راضی بودم مغرور میشدم! دوست دارم ! من این دختر رو... این آرامشی رو که سخت و از سنگه رو دوست دارم! شاید هر کی جای من بود تا اینجا دووم نمیاورد... من امسال تازه دارم یکم طعم یه زندگی آروم رو میچشم! نه چندان خیلی آرومه آروم... ولی آروم تر از گذشته! نه که مثل پنج ساله پیش... کارای اون عجوزه ی پیر نصرت رو انجام میدادم تا کاسه ی گدا گشنگی رو سفرم نباشه!
از وقتی کارم رو توی عطر فروشی و پیش پارسا شروع کردم وضعم بهتره بود... اما نه خیلی خوب.. فقط دستم به دهنم میرسید.. من عزت نفسم رو دوست داشتم!
نفسی عمیق و کشدار کشیدم! فکر به گذشته هیچ چیزی رو درست نمیکنه! مهم الان و زندگیه سردم بود.. مهم نیست.. بزار زندگیم سرد بمونه... مطمئنم امتحانای خدا برای من تمومی نداره! اینقدر توی فکر بودم که با صدای سایه به خودم اومدم:
-آرامش خانوم! رسیدیم کجایی تو؟!
سریع چشمام رو باز کردم و زل زدم به سایه سرفه ای کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com