#دل_من_دل_تو_پارت_31
با یادآوری عرفان، هانی گفتم و سرفه ای کردم:
-نه بابا من تنها اومده بودم اما دیدم یکی کنارمِ دیدم همون پسرس دیگه دیدم ول کن نیس یه سلام علیکی کردم.هر چی پرسید جواب موابشو ندادم دمشو گذاشت روی کولش و رفت!
یه تای ابروی خوشحالت سایه پرید بالا و لبخندی نشست روی لباشو گفت:
-با این اخلاق گندی که تو نسبت به پسرا داری بعید میدونم ازدواج کنی!
-جهنم! اصلا واسم مهم نیـست! الهی خبر همشون رو واسم بیارن!!! همشون سوء استفاده گرن!
-مگه تجربه داری؟!
-خفه سایه! مگه من تا الان با یه پسر خوب سلام علیک کردم که الان تجربهم داشته باشم... یادم داخل پرورشگاه یه خانوم مهربون بود که معلممونم بود... همیشه می گفت توی ارتباط یه دختر و پسر دختر صدمه میبینه نه پسر، چون اصلا واسش مهم نیست! یه دقیقه میگه دوسِت دارم و دقیقه ی بعد یادش میره همین یک دقیقه پیش چی گفته و آنتنش یه جای دیگه فرکانس میده! البته استثناء هم هست اما خب اکثراً این جورین!
-عجب!!! پس به خاطر همینه از پسرا بدت میاد؟!
-نه بابا... من کلا هیچ حسی ندارم نسبت به جنس مخالفم...
-یهو بگو من کلا مشکل دارم!
خندیدم و زدم پس کلش! لبخندی زد اما تلخ بودن لبخندش رو حس کردم... سایه هیچ وقت اینجوری نمی خندید خندهاش عین اسب بود! نچی کردم و اخمام رو فرستادم توی هم:
-چته تو؟؟!
-هیچی بابا... دو هفتس از ساحل خبر نداریم... نگرانشم... خیلی نگرانشم...
حس میکردم فقط به خاطر این آشوفته نیس... دوتا تای ابروهام رو بالا انداختم و نفسی عمیق کشیدم :
-از پلیسا خبری نشد؟!
-نه... پاتوقشون رو تغییر دادن! معلوم نیسـت دیگـه کجا رفـتـن....
-باور میکنی هنوز تو کَفِشم که چرا با خودش همچین کاری کرد؟! به خدا من که این همه درد کشیدم میرفتم معتاد میشدم جای تعجب نداشت اما ساحل... فکر میکردم یکی عینه خودمِ اما...
یه قطره اشک از چشم ساحل چکید و با صدای گرفته گفت:
romangram.com | @romangram_com