#دل_من_دل_تو_پارت_30
با همون اخم گفتم:
-چه خوب... موفق باشید...
-ممنون... من دیگه مزاحم نمیشم انگاری حوصله ندارین خدانگهدار..
تلاشی واسه منصرف کردنش نکردم و همزمان با خداحافظی کردنش سر تکون دادم و گفتم:
-خدانگهدار...
پسر بدی نبود.. شاید از اینکه اینقدر جدی و خشک بودن یه دختر جا میخوره و نمیتونه خودش رو جمع و جور کنه اما به هر حال من هم آدمی نبودم که با هر کسی خو بگیرم! به همین دلیلِ که الان جز سایه واقعا هیچ کسی رو ندارم! حتی تو پرورشگاه هم اینجوری بودم. نمیدونم برای چی... اما اصلا دلم رام کسی نمیشد... نمیتونستم یه رفیق پیدا کنم اما قضیه ی سایه فرق داشت.. برمی گشت به اون دوره ای که سایه یه بچه دبیرستانی بود... و من هم تو خونه ی نصرت بودم... وقتی که داشتم کلی خرید رو با دستای کوچیکم میبردم توی خونه و سایه محکم خورد بهم و هرچی داشتم و نداشتم پخش زمین شد! ازم عذر خواست و خواست کمکم کنه اما من اون قدر بداخلاق بودم که با بی اعصابی جوابشو دادم.. ولی اونم کله شق تر از این حرفا بود و کمکم کرد! بعد مدتی که فهمیدم راه مدرسش با خونه ی نصرت یکیِ کم کم باهم رفیق شدیم و از اون موقع با هم بزرگ شدیم... مامان سایه همین خاله ی خودمون هم که اولین بار منو دید کلی تحویلم گرفت واقعا درک اینکه همچین آدمای مهربونی هنوزم باشن واسم سخت بود... به خصوص وقتی که ساحل و سرسنگیاشو با خودم دیدم! من شخصیتمو دوست داشتم ،غرورمو دوست داشتم و دارم اجازه هم نمیدم کسی ذره ای خدشه بهش وارد کنه! من... خیلی غدم خیلی لجباز و مغرورم... اما خودم میخوام که این باشم و شخصیت پرغرورم رو دوست دارم!
با اخم هام نشستم روی نیمکت سبز رنگ آهنی که مستطیل مستطیل بود و به خاطر سردیه هوا و آهنی بودن نیمکت، نیمکت خیلی سرد بود! سردیش رو تا استخوون های پاهام حس کردم! نفس عمیق کشیدم و خودم رو محکم تر بغل کردم... از این زندگی یک نواخت خسته بودم خیلی خسته! دلم یکم شادی میخواست! اما... هیچ آدمی نمیتونه این حس رو بهم بده! تنها رفیق من سایه هست و خدا! و از سایه بهتر خداست که حداقل برای خدا غروری ندارم...
به منظره های رو به روم خیره شدم که پر بود از درختـای بی برگ و عریـان که کلاغ ها با کلی سر و صدا روش نشسته بودن و قار قار میکردن! باد ملایم ولی فوق العاده سوزناکی میومد! نفسی عمیق کشید و تا مغز استخوونام سرما رو حس کردم ! خدا به دادم برسه با این سینوزیتام یه سردرد رو دارم من! حساسیت چشمیم به سرما و سوز هوا باعث شده بود چشمام سرخ بشن و اشک توشون جمع شه دستی به چشمم کشیدم از شدت سوز چشمام رو ریز کرده بودم...
سرفه ای کردم و سرم رو به چپ چرخوندم و با دیدن سایه لبخندی نشست کنج لبم! نشست کنارم و گفتم:
-به به رفیقه در لاک فرو رفته ی من!
- سلام....
-چیزی شده؟!
-نه بابا حوصله ندارم.. خیلی وقته اینجام تو کجا بودی؟!
-منم یه نیم ساعتی هست اینجام...
-تنها؟!
گیج نگاهش کردم:
-کسی هم باید می بود مگه؟!
-نه آخه دیدم عرفان هم کنارته!
romangram.com | @romangram_com