#دل_من_دل_تو_پارت_29
بازم حرفی نزد و فقط چشماشو برام باز و بسته کرد! آهی کشیـدم و منم حرفی نزدم...
دوهفته ای می گذشت. از اون موضوع و به پلیس خبرداده بودیم... کلاهم رو روی سرم جا به جا کردم و کیفم رو برداشتم... خیلی دوست داشتم برم پارک قدم بزنم حوصلم بدجور سر رفته بود.. دیگه اینقدر سایه توی لاک خودش بود که بهش شک کرده بودم اینم یه چیزیش باشه! نفسی عمیق کشیدم و در رو باز کردم و چشمام روی در واحد رو به رویی متوقف شد! این عرفان هم خیلی عجیبِ! شونه ای بالا انداختم و بی خیال به همه چی از پلها پایین رفتم حتی حوصله ی آسانسور رو هم نداشتم! در رو باز کردم و قدم زنان رفتم سمت پارک کناری.. یه پارک همیشه خلوت بود... هوا بد جور سرد میزد و دست به سینه قدم میردم... نفسی عمیق کشیدم و توی پارک قدم میزدم طبق معمول خلوته خلوت! مگس پر نمیزد... هوا ابری بود ولی پر از غبار و دود... دلم بدجور هوس هوای شمال رو داشت... دوست داشتم یک بار هم شده برم شمال و هوای پاکش رو تنفس کنم! اما خب این از محالات بود... بازوم رو مالیدم و حس کردم کسی کنارمه سرم رو به سمت چپ چرخوندم ... با دیدن عرفان یه تا ابروم پرید بالا و اون یکی ابروم هم هم شکل اخم به خودش گرفت! لبخندی زد و گفت:
-سلام...
منم مثل همیشه خشک و جدی جواب دادم:
-سلام...
-حالتون خوبه؟!
-ممنون!
نگاهم رو به، رو به رو کشیدم و نگاهش نکردم اما اون که همزمان با من قدم میزد نگاهم می کرد دستاش رو انداخت توی جیب و گفت:
-چه جدی!
-من همیشه همین جوریم...
-از رفتاراتون مشخصه...
حرفی نزدم... خوشم نمیومد باهاش هم کلام شم... سکوتم رو که دید لبخندی کمرنگ نشست کنج لبشو در عوض اخمای من بیشتر توی هم شد:
-دانشجو هستین؟!
-خیر...
چشماش گرد شد:
-جدی؟! فکر میکردم دانشجو باشی!
از غیر رسمی حرف زدنش به اخمام اضافه شد و انگار فهمید سریع خودش رو جمع کرد و گفت:
-ببخشید.. چیز یعنی منظورم این بود که خیلی جوونید فکر نمیکردم تحصیلاتتون تموم شده باشه... من دانشجوی علوم تجربیم..
romangram.com | @romangram_com