#دل_من_دل_تو_پارت_28


آهی کشیدم:

-اصلا غیر قابل باورِ!

-میشه فعلا راجب ساحل اصلا صحبت نکنیـم؟! نمیخوام ذهنم رو مشغولش کنم..

سری تکون دادم و نفسی عمیق کشید و گفت:

-آرامش؟! تو توی این پنج سال هیچ توضیحی از گذشتت ندادی جز اینکه از پرورشگاه فرار کردی... یعنی من اینقدر غریبم؟!

-نه دیوونه! آخه من چی بهت بگم؟! باور کن سرگذشت خاصی نداشتم...

یکم کج و لوچ نگام کرد و نفسی عمیق کشیدم.. دستم رفت سمت گردنم و پلاک گردنبندم رو که به شکل گُل بود و روش هم با یک خط خوشگل نوشته بود آرامش رو توی دستام گرفتم... این گردن بند همیشه توی گردنم بود و نمیدونم از کجا اومده بود... ولی از بچگی باهام بود... بغض گلوم رو گرفت و آب دهنم رو به منظور دفع این بغض قورت دادم لبام رو با زبونم تر کردم و گفتم:

-سرگذشت خاصی ندارم.. زندگی منم عین همه ی بچه پرورشگاهیای دیگه... فقط میدونم طبق حرفای پرستارا اسمم و تاریخ تولدم رو روی یک کاغذ نوشته شده بود و کنار خودم بود... همین.. تا که 16 سالم بود فرار کردم و رفتم خونه ی نصرت و با همون سن کمم کار میکردم .البته خب تو همون عطر فروشی هم کار میکردم تا که تورو پیدا کردم همین!

آهی کشید و پوفی کردم زنگ در به صدا در اومد.لبم کج و لوچ شد! یه تای ابروم رفت بالا و شالم رو سرم کردم و رفتم سمت در و با دیدن خاله متعجب در رو باز کردم خاله چشماش سرخ بود و گفتم:

-سلام خاله!

-سلام خاله جون سایه اینجاست؟!

-آره خاله.. کارش داریـن؟!

-نه خاله نگران شدم..

-بیا تو خاله بیا تو...

-نه میرم دیگه...

-ا بیا دیگه خاله بیاین میخوام یه چیزی بگم..

سرفه ای کرد و وارد شد و رفتم کنار و خاله هم به جمعمون اضافه شد خوبه میوه داشتم.ازشون پذیرایی کردم و نشستم... وضعم اونقدرام قرمز نبود. درسته تجملاتی و خیلی شاخ نبود زندگیم اما دستم به دهنم میرسید و عزت نفسم رو دوست داشتم!پیشنهادم رو به خاله گفتم و چشمای خاله پر از اشک شد.اما سری تکون داد و حرفی نزد.ادامه دادم:

-اما میل خودتونه دو فردای دیگه نگین آرامش گفت این کار رو بکنیم!

romangram.com | @romangram_com