#دل_من_دل_تو_پارت_26
نفسی عمیق کشیدم چی میگفتم؟؟!! زنگ میزدیم به پلیس که کار ساحل هم گیر بود!! خاله گریهاش بیشتر و بیشتر شد ای بابا کاش بهش نمیگفتم... حسابی هممون توی فکر بودیم... جز صبر چاره ای نداشتیم...
ناهارم رو خورده بودم و نشست بودم روی صندلی اینقدر امروز کارم زیاد بود و مشتری زیاد بود که سرم درد میکرد.. آروم شقیقهام رو مالیـدم و به اتفاقات دیشب فکر میکردم.. به شوکی که به شوهرخاله وارد شد... آخر هم ساحل نیومد پوفی کردم و با دیدن همون دختره صدف اخمام رو توی هم کشیدم و محل سگ بهش ندادم! اون هم عین بز راهش رو کشید و رفت. برو بابا من حوصله ی خودم و ندارم بعد بخوام تو رو تحویل بگیرم؟ یعنی با پارسا چیکار داشت؟! خیلی کنجکاو شده بودم! اما حوصله نداشتم... اصلا حسش نبود برای همین هم نرفتم فال گوش وایستم.. اصلا از فال گوش وایستادن خوشم نمیومد اما این قضیش فرق میکرد... به هر حال بی توجه توی فکر ساحل و سایه بودم... زل زده بودم به عطرای خوشگل که عطرای فوق العاده ای داشتـن... اینقدر توی فکر بودم که اصلا حضور پارسا و رفتن صدف رو احساس نکردم... پارسا اخماش توی هم بود! با ته ریش خیلی با نمک میشد قیافش... آدم خوبی بود... البته من که این طور فکر میکنم! شاید خیلی سمجِ اما بازم خوبه و حد خودش رو بلده... آب دهنم رو قورت دادم و پارسا نشست روی صندلی رو به روم و گفت:
-چیزی شده خانوم سپهری؟!
-نه آقای کریمی مهم نیست...
-این چند وقته خیلی تو فکری! اتفاقی افتاده حتما خیلی آشوفته ای...
-برای یکی از دوستام یه اتفاقی افتاده شخصیه ...
سری تکون داد و دوتا تای ابروهاش پریدن بالا یه چیزی توی چشمای آبیش بود. یهو ترسیدم بدنم لرز برداش اصلا از نگاهش خوشم نیومد! زکی خوبه ازش تعریف کرده بودم! پوفی کردم و خودم رو با یکم کاغذ و خودکار و نقاشی سرگرم کردم کلا عاشق هنر و ادبیات بودم و آرزوم این بود که بتونم برم دانشگاه اما انگار این بدبختیا من هرگز تمومی نداره.. از بدو تولد همراهم بوده! نفسی عمیق کشیدم و ریه هام پر از عطر تندی شده بود سرفم گرفت!! اوف عطر مزخرفه اون دخترست. اوق! چقدر خودش رو عطر مالی میکنه بالا آوردم.خره شرکه بگمونم!
سرفه کنان نگاهی به ساعت انداختم خب تایم کاری تموم شد! کم کم وسایلام رو انداختم توی کیفم و بعد از خداحافظیه سرسنگینم با پارسا از در خارج شدم و نگاهی به چپ و راست انداختم هوا سرد بود خیلی سرد! تو پاییز بودیم اونم آخرای پاییز معلومه باید سرد باشه! نفسی عمیق کشیدم و جز دود و غبار هوای تهران چیزی وارد دستگاه تنفسیم نشد! لبخند کمرنگی نشست کنج لبم و شال مشکیم رو جلوتر کشیدم و هد بندم هم جلوتر نه دوست داشتم موهام مشخص باشن و نه دوست داشتم سردرد میگرنیم بیاد سراغم ! ماسک زده بودم قدم زنان میرفتم تا به مقصدم برای گرفتن تاکسی برسم توی شیشه های مغازه به خودم نگاه کردم که قیافم از همیشه معصوم تر بود... حس یه دختر بچه ی آواره و تنها رو داشتم... حسی که تموم این 21 ساله عمرم باهاش مبارزه کردم تا بتونم زندگی کنم! اخمام رو کشیدم توی هم.نه... من نه آوارم و نه تنهام! تنها نیستم... سایه رو دارم خاله رو دارم.. از همه مهم تر... یه دوست مهربون دارم... دوستی که هرگز تنهام نمیذاره.. خدا همیشه پیشم بوده از رگ گردن بهم نزدیک تر بوده! ابروهای کلفت اما تمیزم پخش و پلا شده بودن دستی بهشون کشیدم و منتظر تاکسی موندم و بلاخره یک ماشیـن سمند زرد که روش با مشکی کار شده بود و مشخص بود تاکسیِ نگه داشت و سوار شدم و چون رانندش پیرمرد بود سلامی گفتم و جوابم رو با خوش رویی داد... نفسی عمیق کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم دستای ظرف و کوچیکم رو که ناخناش کشیده و بلند بود رو روی هم گذاشتم و با چشمای درشت سبزم به بیرون زل زدم... خیلی خسته بودم همه تنم کوفته بود... یعنی ممکنه وقتی برمیگردم ساحل اومده باشه؟! شاید ازش دل خوشی نداشته باشم اما دوست نداشتم واقعا اینجوری بشه... فکرشم نمیکردم دختر مغروری مثل ساحل معتاد باشه!موندم به چیش مغرور بود. پوزخندی نشست کنج لبم... وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و وارد خونه شدم خیلی خسته بودم خیلی! افتادم روی مبل و چشمام رو بستم و شقیقهام رو مالیدم! دیشب شب بدی بود... الان سایه کجاست؟! پوفی کردم و گوشیم رو برداشتم بهش اس دادم:
-کجایی رفیق؟!
به دقیقه نکشید که جوابم رو داد:
-خونم... تو هنوز سر کاری؟!
سرفه ام کردم و داشتم با دکمهای گوشیه نوکیام ور میرفتم! نوشتم:
-نه خونه ام.. میخوای بیا بالا یکم حرف بزنیم؟!
جواب نداد! فکر کنم داره میاد بالا.لبخندی زدم و کاپشن همیشگیم رو از توی تنم در آوردم و زنگ در به صدا در اومد نفسی عمیق کشیدم و رفتم سمت در و چون میدونستم سایه هست دیگه از چشمی نگاه نکردم آب دهنم رو قورت دادم و دستگیره ی در رو چرخوندم همزمان با دیدن سایه در خونه ی اون پسره هم باز شد و چشمم به جفتشون افتاد با اون پسره سلام خیلی خیلی خشک و عادیی کردم و نگاهم رو به سایه دوختم و گفتم:
-سلام خانومی بیا بریم تو...
بعد اینکه نگاه سایه به اون پسره برخورد کرد گرم جواب سلامش رو داد و یه تای ابروم پرید بالا و بعد جواب سلام من رو داد! عجب! اما پسره با سایه جدی بود شونه ای انداختم بالا و کنار رفتم و سایه وارد شد گفتم:
-خوبی شما؟!
-وا آرامش حرفا میزنی میشه خوب باشم؟! از دیروز تاحالا هیچ خبری از ساحل ندارم...
romangram.com | @romangram_com