#دل_من_دل_تو_پارت_25
-هیچی مامان.. چی قرار بشه؟
-یه چیزی شده من مطمئنم و اگرنه شما دوتا اینقدر ساکت نبودین از طرفیم رفتاراتون عجیب شده بگین چی شده من طاقتشو دارم...
سایه نگاهی بهم انداخت.. لب پایینیم رو گاز گرفتم چی میگفتم؟ انگار منتظر نظر من بود سری به آرومی تکون دادم و خاله نشست و گفت:
-پس یه چیزی شده...
سایه آهی کشید و به دنبالش مننفسی عمیق کشیـدم... سایه زل زد به کف سالن و منم رو به خاله گفتم:
-خاله.. فکر نکنم ساحل دیگه برگرده تو این خونه...
خاله شل شد! اونم از همین اول راه! بعد می گفت من طاقتش رو هم دارم!پوفی کردم و ادامه دادم:
-خاله راستش سایه به ساحل شک کرده بود... منم خواستم کمکش کنم... امروز صبح تعقیبش کردیم... خاله آخه چی بگم...
آب دهنم رو قورت دادم و براش توضیح دادم چشماش اشکی شد سرشو گرفت توی دستاش و پریدن رنگ رو از روی صورتش حس کردم! کار منم شده بود ساخت و ساز آب قند! آب قند رو دادم به خوردش و صدای زمزمه وارش رو شنیدم:
-این چه خاکی بود تو سرم ریخته شد وای... چرا؟ چرا اینجوری شد؟! ساحل که اینجوری نبود...
-خاله آروم باش وایستیم تا شب ببینیم چی میشه... شاید برگشت خونه!
سایه پوفی کرد و دستاش رو به کمرش زد و گفت:
-نه آرامش... فکر نکنم چون مطمئناً اون گوریلای وحشی بهش گفتن من و تو زنده از اونجا در رفتیم! پس صد در صد میفهمه که الان به مامان و بابا میگیم.... درنتیجه اینکه برگرده خونه محاله...
خاله آروم آروم اشک ریخت و گفت:
-باورم نمیشه بچه ای رو که با نون حلال بزرگش کردم الان معتاده و معلومم نیست چه خاکی تو سر ریخته... آخه مگه چی واسش کم گذاشتم؟!
پوفی کردیم و بازوی خاله رو میمالیدم... آه هاش از ته دل بود و دل من رو هم میسوزوند چشمای سایه هم لبالب از اشک بود... سرفه ای کردم و گفتم:
-سایه میخوای بریم دنبالش؟!
-دیوونه شدی؟! یادت رفته نزدیک بود چه بلایی سر جفتمون بیارن؟!
romangram.com | @romangram_com