#دل_من_دل_تو_پارت_24


-نه خاله... میخوام برم شمام پاشین بیاین پایین ساحل که نمیدونم کجا رفت آقاهم که امروز ناهار نمیاد تنهایی نمیچسبه حتما بیاین.. ببینم خاله از جات راضی هستی؟

با لبخند گشاد تر و دندون نما گفتم:

-چشم حتما میایم.. بــــــله! معلومه که راضیم من غلط کنم راضی نباشم...

خندید و نزدیک بود به تته و پته حرف زدنم شک کرده بود که حلش کردم! رفت و رفتم تو گفتم:

-سایه یکم قیافتو درست کن نباید لو مامانت ضایع بازی در بیاری... پاشو...

سری تکون داد و بعد اینکه از التهاب چشمش کم شد گفت:

-چه جوری فرار کردی؟!

-اسپری فلفل...

-واقعــا؟!

-اوهوم.. مجبور بودم کثافطا میخواستن تلافیه تورو هم سر من در بیارن تازه ساحل گفته بود بهشون من و تو رو بکشن!

پوفی کرد و اشک توی چشماش جمع شد که جلوش رو گرفتم همراه هم رفتیم پایین و با لبخندای الکی نشستیم روی صندلی و مشغول خوردن ناهار شدیم! سرفه ای کردم و من و سایه خیلی زو از خوردن قورمه سبزی دست کشیدیم چون فکرمون جای دیگه بود... خاله با تعجب نگاهمون کرد:

-ا چرا ناهارتونو نمیخورین؟ نکنه دوست نداشتین؟

-نه خاله جون مرسی عالی بود ولی اشتها ندارم خاله...

-تو چی سایه؟!

-منم گرسنم نیست مامی جون...

خاله شونه ای با تعجب بالا انداخت و من و سایه بهش کمک کردیم تا همه چیز رو جمع کنه و من در حال جمع کردن میز بودم و سایه هم ظرفا رو می شست و خاله هم ظرفا رو خشک می کرد اونقدر جو ساکت بود که خاله دست از کار کشید و دستاش رو خشک کرد و گفت:

-شما دوتا چتون شده؟!

جفتمون چشمامون گرد شد من که چه عرض کنم همون جوری چشمام گرد بود بدتر شد! سایه گفت:

romangram.com | @romangram_com