#دل_من_دل_تو_پارت_22


-داشتم می رفتم اداره ی پلیس!

-برگرد نمیخواد! من خوبم فرار کردم ساحل چی شد؟!

-نمیدونم گم شده بر میگردم خونه تعریف کن چی شد بعد بشینیم با مامان ببینیم چه خاکی میتونیم بریزیم تو سرمون!

-نه نه! به خاله چیزی نگو تا ببینیم ساحل میاد یا نه!

-باشه الان خودم رو میرسونم.

جوابش رو دادم و تماس رو قطع کردم.میترسیدم هنوز دنبالم باشن با سرعت وارد آپارتمان شدم و خودم رو توی آسانسور پرت کردم ! از استرس کف دستام عرق کرده بود و تند تند نفس میزدم قلبم عینه تیک تیک ساعت بود! توی آسانسور دور تا دورش آینه بود دکمه رو فشار دادم و در بسته شد تو آیینه زل زدم به خودم صورتم از همیشه سفید ترشده بود چشم چپم تیک برداشته بود و مدام پلکم میپرید... پوفی کردم و بلاخره آسانسور وایستاد تا اومدم برم بیرون یه مرد رو دیدم از وحشت جیغ زدم! اما اون آروم چشمای قهوه ایش رو گرد کرد و گفت:

-چیزی شده؟! چرا جیغ زدین؟

نفسی محکم از سر آسودگی کشیـدم و دستام رو به کمرم زدم:

-نه آقای محترم چیزی نشد فقط ترسیدم...

لبخندی زد و گفت:

-لازم نیست بگین آقای محترم به همون آقای صالحی هم راضیم.

زل زدم توی چشماش تا حدی از ابروهام رو توی هم کشیدم و گفتم:

-با آقای محترم گفتن راحت ترم...

از لحن جدی و خشکم جا خورد و گفت:

-بله هر جور که راحتین...

سری تکون داد و با روز خوشی گفتن ازش جدا شدم پریدم سمت در خونه و کلید رو انداختم توش. در خونه باز شد و رفتم تو خیلی سردم شده بود کاپشنم رو کندم و رفتم کنار شوفاژ دستام رو که گرم کردم رفتم سمت آشپزخونه و یک لیوان چای واسه خودم ریختم و با قند مشغول خوردنش شدم.. نمیتونستم باور کنم... خب از ساحل و رفتاراش بعیـد بود! ولی ظاهرش... صحنه ی سیگار کشیدن و با پسرا گردیدنش! آخ کیف کردم اونا رو اسکل کردم ! چی فکر میکرد چی شد!!! پوفی کردم و لیوان رو گذاشتم توی سینک و تکیه دادم به اپن و دست به سینه موندم.واقعا یعنی ساحل حاضر بود سایه رو هم بکشن فقط در بره؟! یعنی از حس خواهری هیچ بویی نبرده! آخی اگه خاله بفهمه چه زجری میکشه خدا کنه ساحل رو زودتر پیدا کنیم و یه جوری نجاتش بدیم.. نکنه کارش به بدتر از اینا کشیده باشه؟! وای یعنی معتاده؟! نکنه قاچاقچیِ اصـن؟! نه بابا چرا چرت و پرت میگم... ولی بعید هم نیست دیگه موندم چی بگم! سرفه ای کردم و زنگ در به صدا در اومد دوئیدم سمت در از چشمی نگاه کردم و با دیدن قیافه ی سایه در رو باز کردم و با دیدنم پرید توی بغلم منم محکم بغلش کردم و در حال گریه بود.. خب یکی دوتا غم نداشت که! با لحن کش داری عزیزمی بهش گفتم و همزمان در رو بستم و از بغلم با چشمای اشکی اومد بیرون:

-باورم نمیشه آرامش باورم نمیشه خواهرم قصد جون جفتمون رو بکنه... فکر نکنم دیگه برگرده...

-بست کن سایه بیا اینجا بشین رنگ به رو نداری بزار برم یه آب قند برات بیارم...

romangram.com | @romangram_com