#دل_من_دل_تو_پارت_17


-وای سایه نمیشد حالا کارآگاه بازیات گل نکنه؟!

-آرامش؟ خوبه خودت فکت خورد زمین از نوع لباس و آرایشش!

پوفی کردم و یکم سرم رو گرفتم بالا:

-بدو سایه بدو بریم که رفت!

سریع سرامون رو گرفتیم بالا و با ماشین دنبالش کردیم! یهو توی ترافیک گم شد سایه داد زد:

-اه بخشکه شانس فکر کنم فهمید دنبالشیم!

پوفی کردم و سرمو چرخوندم به سمت پنجره یهو عین برق گرفتها گفتم:

-سایه پارک کن ماشینو پیاده داره میره تو کوچه!

سری تکون داد و پیچیدیم گوشه ی خیابون با هم پیاده شدیم و با کلی دوز و کلک بازی پشت تیرچه های برق پنهون شدیم با چیزی که دیدم چشمام شد قد دوتا خربزه! با یه پسر دست داد و رو بوسی کرد و جوری باهاش شوخی میکرد که دیگه اصن هیچ! یکم که وایستادیم چند تا پسر دیگهم بهشون محلق شدن! اوف ساحل بین این همه پسر چیکار میکنه؟! اصلا برای چی؟! سایه که داشت میمرد از تعجب! چشمای من که درشت بود از کاسه زد بیرون وقتی دیدم ساحل داره سیگار میکشه، اونم با چه فضاحتی کنار چند تا پسر!!! زبونم رو تا ته بیرون آوردم و عق زدم و آروم گفتم:

-چشمت روشن سایه!!!

-آرامش بدو بریم! نمیخوام یک لحظه هم اینجا بمونم حالم از کثافط کاریاش بهم خورد بریم..

سری تکون دادم و تا خواستیم برگردیم سایه محکم خورد به یکی و منم محکم خوردم به سایه! سایه و من سرمون رو بلند کردیم و با دیدن یه پسر تقریبا غول هیکل آب دهنمون رو قورت دادیم پسره با لبخند مسخره ای گفت:

-خانوما کجا؟! بودین در خدمتمون!

سرفه ای کردم:

-نه ممنونم مزاحم نمیشیم برین به مهموناتون برسین!

یه تای ابروی پسره پرید بالا:

-اما ما مهمونامونو نمیفرستیم راحت برن !

پوزخندی زدم:

romangram.com | @romangram_com