#دل_من_دل_تو_پارت_15


-آرامش خانوم پاشو بیا بریم شام.

-شام؟! اما من دارم شام میخورم کجا بیام؟!

-داری شام میخوری؟ راستی راستی؟! ای بابا چه بد!

-بیا تو یه چیزی بخور!

- نه بابا الان مامان میکشتم!

-بابات اومده؟ سلامم رو به شوهر خاله برسون دیگه نمیخوام تلمپ شم خونتون فقط سلامم رو برسون!

سری تکون داد و گفت:

-دیگه بی اجازه ی من غذا نخور!

خندیدم و بلاخره رفت شامم رو خوردم و همه چیز رو مرتب کردم! یهو صدای بارون و رعد و برق اومد! نگاه به پنجره کردم ای جونم چه بارونی میاد! ولی از رعد و برق وحشت داشتم.. هیچ وقت خاطره ی تلخم با رعد و برق فراموش شدنی نبود. وای فردا جمعست؟ کیف میده خوابیدن! نیشم پت و پهن شد و پریدم توی تراس! دستام رو زیر بارون چرخوندم و حس طراوت بهم دست داد چه آرامشی... مثل اسمم آرامش! اما.. آرامشم با یه فکر از بین رفت... آرزوم بود بدونم خونوادم کین یا کی بودن! کجان یا کجا بودن چیکار میکنن... اصلا چرا من رو تنها گذاشتن و من از ابتدای تولدم چشمم به افراد پرورشگاه بود؟! اصلا واسه ی چی من؟! چقدر سختی و یکنواختی توی زندگیم تحمل کنم.. بعضی اوقات واقعا میبُرم دیگه! خوبه سایه رو دارم واگرنه از پرورشگاه که فرار کرده بودم یک راست روانه ی تیمارستان میشدم!!!

گردنم رو مالیدم و رفتم مثلا بخوابم خیلی سرد بود یه لباس گرم پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت... پتو رو کشیـدم روی خودم و پلکام رو هم روی هم گذاشتم و کم کم خوابم برد...

با افتادن نور توی صورتم اخمام رو کشیدم توی هم و بالشت رو گرفتم جلوی صورتم.. آخ آخ شکمم میخاره! پوفی کردم و یکی از چشمام رو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.. نگاهم افتاد به ساعت! اوفَه!!!! ساعت کی شد ده؟! من یک راست برم ناهار آماده کنم بهتره!بلند شدم و به موهای بلندم چنگ انداختم.. اوف موهام رو یکی جمع کنه! رفتم توی دستشویی و آبی به دست و صورتم زدم چشمای سبزم تو حاله ای سرخ رنگ قرار داشت! رگهای خونی به خوبی توی چشمام دیده میشد... نفسی عمیـق کشیـدم... صورتم رو با حوله خشک کردم و از توی کولم شونم رو برداشتم و افتادم به جون موهام،موهام رو کاملا صاف کردم و بستمشون با کلیپس رفتم سمت آشپز خونه یه صبحونه ی سرسری خوردم خب حالا چیکار کنم؟! امروز که تعطیله! حوصلم پوکیـد! یعنی میشه سایه بیاد بالا؟! امید وارم!!! یکم که وایستادم زنگ در به صدا در اومد نیشم باز شد و شالم رو روی سرم انداختم در و باز کردم و با دیدن سایه لبخندم پهن تر شد:

-به به ! سلام سایه خانم صبح به خیر !

من و پس زد و اومد تو و گفت:

-صبح جناب عالی هم به خیر عزیـزم! صبحونه کوفت کردی؟!

-بی تربیت این چه طرز حرف زدنه؟!

-خب حالا صبحانه نوش جان فرمودی؟

-با اجازت! این کتاب متابا چیه تو دستت؟!

-وای آرامش دستم به شلوارت من هیچی از این دستورات فارسی حالیم نمیشـه!

romangram.com | @romangram_com