#دل_من_دل_تو_پارت_142
-باتوام کدوم گوری رفتی؟!
عین این مامانایی شده بودم که هی بچهاشون لج میگیرن و باید برم خفشون کنم! پوفی کردم و رفتم بیرون چشمام سرخ بود اما چشمای آدرین به شدت از عصبانیت سرخ بود! گفتم:
-با من کاری داشتین؟!
اخماش توی هم بود :
-مگه من بهت اجازه دادم که تو رفتی؟!
-نه نگفتین حالا چیکار کنم؟!
-هیچی! همینجا بمون نرو!
نکنه میترسه؟! از فکر خودم خندم گرفته بود! نه با این گوریل انگوریی که من میبینم فکر کنم سمندون این رو ببینه از ترس سر به بیابون میزاره! روی لبم داشت خنده موج میزد اما جلوی خودم رو میگرفتم! خوابم گرفته بود اساسی. همون جور که سرپا مونده بودم چشمام داشت بسته میشد! یک لحظه نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم که چشمام رو باز کردم و خودم رو سر پا نگه داشتم! ای الهی کارد بخوره تو اون شکمت! با من چیکار داری؟! صدای رعد و برق از هر طرف میومد از بچگی از رعد و برق میترسیدم! تنها ترس توی این دنیا و بعد خدا همین بود واسم! از ترس چشمام رو باز کردمو برای اینکه جیغ نزنم لبم رو گاز گرفتم! چشمای سبزم گرد شده بودند! بعد اینکه شامش تموم شد بلند شد رفت و من هم همه چیز رو جمع کردم! مشغول شستن ظرف ها بودم باید یه جوری به رامتیـن خبر میدادم! کاش میشد زنگ بزنم! موبایل خودم که تو اتاقمه یه زنگ بهش میزنم! اما... آدرین اجازه میده؟! امیدوارم.! شاید اگه بفهمه خیلی واسم بد شه پس بهتره اول ازش اجازه بگیرم.بانو گفته بود بعد شام حتما حتما واسش قهوه ببرم. پوفی کردم و دستام رو با حوله خشک کردم فنجانی سفید رنگ برداشتم و روی نلبکی ست خودش گذاشتم قهوه دم اومده بود و قهوش رو با شکلات تلخ بردم براش و مشغول تلویزیون دیدن بود. نگاهش اونجا بود اما میدونستم ذهنش یه جای دیگست چون فقط با چشمای خاکستریش زل زده بود به تی وی! سرفه ای کردم و رشته ی افکارش پاره شد و اخماش رفتن توی هم فنجون قهوه رو کنارش گذاشتم و گفتم:
-رخصت میدین من برم؟!
-نه!
چشم غره ای زدم و اخمام رو فرستادم توی هم! زیر لب طوری که خودمم نشنیدم با خودم گفتم« نکبت!» تازه به تیپش دقت کردم! پیراهن مردونه ی مشکی پوشیده بود آستیناش رو هم تا آرنجش بالا کشیده بود پنج تا دکمه ی پیراهنش رو باز گذاشته بود و هنوز لباس توی تنش پاره میشد. بابا خب یه لباس گشاد تر بپوش! شلوار لی آبی یخی پوشیده بود یه ساعت گنده ی بند چرمی انداخته بود توی دست راستش هم یه دستبند چرم مشکی که گیس شده بود بسته بود و یه زنجیر نقره توی گردنش بود! همون جور که قهوش رو میخورد و با اخم به تی وی نگاه میکرد گفت:
-تموم شد؟!
-چی تموم شد؟!
-آنالیز کردن من؟!
لبم رو گاز گرفتم خیلی تابلو بود؟! واسه ی اینکه کم نیارم نگاهی دقیق به موهاش کردم و یه تای ابروش پرید بالا و گفت:
-به چی نگاه میکنی؟!
لبخندی کجکی زدم:
-حالا آنالیز تموم شد!
romangram.com | @romangram_com