#دل_من_دل_تو_پارت_141


-ترسیدم بازم یه چی بگی دردسر شه!

-جواب ابلهان خاموشیست!

بانو لبش رو گاز گرفت:

-اذیتش نکن دخترم!

سری تکون دادم و چیزی نگفتم.

همه رفته بودن و من تو خونه ای به بزرگی یک قصر بزرگ! باد شدیدی میومد و گرد و خاک به راه انداخته بود.. لبـام رو ورچیدم ای خدا من کل این خونه رو تمیز کنم جونم در میاد! وایستاده بودم ببینم چیکار کنم... آها! چرا واسه مدرک پیدا کردن تلاشم رو به کار نبرم؟! آره راحت میتونم برم توی اتاقـش! صبر کن ببینم...ملودی گفت که آدرین اجازه نمیده کسی بدون اینکه خودش خونه باشه وارد اتاقش شه... یهو جرقه ای توی سرم زده شد! دوربین مخفی... حرف ملودی... همه نشون میده آدرین به خاطر امتحان کردن من این کارو کرده! پوزخندی زدم و توی دلم بهش خندیدم! کور خوندی آقا آدریـن... آرامش راحت دم به تله نمیده جناب ! لبخندی زدم و بی خیال شروع کردن به تمیز کردن خونه! مطمئن بودم آخر سر تموم کارام توسط آدرین بازرسی میشه و اگه دست از پا خطا کنم... سرنوشت من هم عین خواهر رامتین به طور وحشیانه تر میشه! از یادآوری اینکه آدرین و یاسین سپهر منش چه بلایی سر یه دختر 8 ساله آوردن دلم گرفت... چاره داشتم با چاقو قیمه قیمشون میکردم!

همه جا رو تمیز کرده بودم و همه بدنم داشت از درد متلاشی میشد الان مونده بودم اتاقش رو تمیز کنم... باید فقط اتاقش رو تمیز کنم و تابلو بازی در نیارم بی تردید داخل اتاقش هم دوربین مخفی هسـت! لبخند زنان در اتاق خوابش رو باز کردم... مات موندم! این اتاق از تموم خونه زیبا تر و شیک تر بود! چقدر هم بزرگ! تختی دو نفره با رو تختی خاکستری به رنگ چشمای آدریـن... پنجره ای بزرگ کنار تختش بود! میل پرده هایی که حالت سلطنتی داشت و پردهای سفید و خاکستری... رنگ مورد علاقه ی خودم! کنار تختش یه میز عسلی کوچیک بود و یه چراغ خواب هم روش بود! یه کمد شیک و به کنج چپ اتاق چسبیده بود و جلوی تخت هم یه میز و صندلی بود! کف پوش اتاق سنگ مرمر بود و وسط اتاق یه فرش گرد و کوچیک ماکارونیی خاکستری مشکی بود.... از وسط سقف یه لوستر شیک و خوشگل آویزون شده بود! محو اتاق خوشگلش بودم! وارد شدم و لبخندی زدم... یه سری دفتر دستک روی میزش بود اما نه! شک نداشتم همش یه نقشه و تله هست... چه کسایی که گول همین کار آدرین رو خوردن و جونشون رو از دست دادن... روی دیوار های اتاق قاب عکسای مختلف بود.. عکس یه دختر بچه... عکس یه مرد و زن با لبخندی ملیحی هم بود... سعی کردم توجهم رو به کارم بدم و مشغول تمیز کردن اتاقش بودم داشتم میز عسلیش رو تمیز می کردم که با دیدن قاب عکس که عکس داخلش یه دختر تقریبا 14یا 15 ساله یه تای ابروم رفت بالا و مشغول تمیز کردنش بودم و همزمان محو دیـدنش.... موهای بلندش رو که تا بالای کمرش بود باز کرده بود و گلی یاس کنار موهاش بود چشمای کشیده ی خاکستری روشن داشـت... پوستش هم سفید بود ،موهاش مشکی بود عین آدریـن... سریع گذاشتمش سر جاش و نگاهی به ساعت انداختم ساعت شش غروب بود! همه بدنم درد میکرد.توی اتاقش یه در دیگه هم بود که فهمیدم حمومه! خوبیش اینجا بود هر اتاقی توالت حموم جدا گونه داشت... اما خب هر چی که خاص باشه مال خودشه اینم از اتاقش که خیلی قشنگ بود... نفسی عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم شام رو درست کنم و برم یه دوش بگیرم حالم از خودم داشت بهم میخورد!همه جا از تمیزگی برق میزد! وارد آشپزخونه شدم و سریع لازانیا رو درست کردم حوصله ی نعرهاش رو نداشتم به خاطر همون با حوصله درستش کردم اما به جاش حالش رو هم جا میارم!

استیک رو هم آماده کردم و وقتی صدای فر اومد فر رو خاموش کردم اما لازانیا و استیک رو همون جا گذاشتم تا گرم بمونه! نفسی عمیق کشیدم ساعت 7:30 بود بانو گفته بود که ساعت 8میاد! بدو بدو از پلها پایین رفتم و پریدم توی حمومی که داخل اتاقم بود! وای حموم تو حلقم! مجهزه مجهز! بی توجه سریع و تند تند دوش گرفتم و با موهام درگیر بودم حوله رو گرفتم دور خودم و اومدم بیرون یه تونیک آستین بلند طوسی که بلندیش تا زانوم بود برداشتم موهام رو تند تند خشک کردم هنوز 10 دقیقه فرصت داشتم! موهام که خشک شدن بستمشون و فرستادمش زیر تونیک طوسیم! شلوار مشکی پوشیدم خیلی ساده شده بودم اما اهمیتی نداشت واسم بهتر.! چشمام سرخ شده بود چون شامپو رفته بود توی چشـمم.. موهام بوی گل بابونه میداد و همون رو کافی دونستم با از پنجره به بیرون نگاه کردم داشت سیل میومد! اونم توی تهران واقعا جای شکر داشت! با دیدن ماشین مشکی رنگی فهمیدم که آدرین اومده! خوبه اصلا از اسم ماشینها سر در نمیاوردم و اصلا هم مهم نبود واسم اما این ماشین رو تاحالا ندیده بودم! بدو بدو رفتم پایین حوصله ی دادش رو نداشتم! منتظر موندم و اومد تو.یه کیف سامسونت توی دستش بود و اخماش توی هم با گوشیش حرف میزد و سیب گاز زده ی پشت گوشیش فهمیدم اپله! یه اپل مشکی رنگ! بلند و رسا گفتم:

-ســـلام!

داشت خندم میگرفت چون با تلفن حرف میزد با اخم چپ چپ نگاهم کرد یعنی خفه شو! نفسی عمیق کشیدم و صداش رو شنیدم:

-آره عمو آره!فردا عملیـات انجام میشه... خب؟! نه نه مطمئن باش این مثل قبلی لو نمیره!

چشمام گرد شد! عملیـات؟! فردا؟! عموی آدریـن؟! امیـنِ رادمهر؟! لبم رو گاز گرفتم و به کف زمین زل زده بودم تا که تلفنش قطع شد نگاهی به سر تا سر خونه انداخت کیف سامسونتش رو گرفت سمتم که یعنی بگیریش... حالا نه بانو بود نه کسی دیگه در نتیجه خطایی ازم سر بزنه... کیفش رو گرفتم و همون جور که کراواتش رو باز می کرد دستش توی جیب بود و اخماش توی هم نگاه سردش رو روم چرخوند و همون طور که میرفت بالا گفت:

-میرم دوش بگیرم برگشتم همه چی حاضر باشه!

سری تکون دادم غرید:

-چیزی نشنیدم!

باز هم با صدایی بلند گفتم:

-چـــشم!

بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه رفت! اداش رو در آوردم «چیزی نشنیدم!» خر! رفتم سمت آشپزخونه.. ای بابا چیزی واسه خودم درست نکردم که گرسنگی بخورم؟! مهم نیست یه نون و پنیر هم کافیه! میز رو چیدم و خودم هم رفتم توی آشپزخونه نشـستم لقمه ای نون و پنیر گرفتم و بعد خوردنش سیر شدم! دیدم آدریـن داره از پلها میاد تیپش اسپرت بود دوباره! توی خونه اینجوری میگرده؟! شونه ای بالا انداختم و دستم رو گذاشتم روی میز و سرمم گذاشتم روی دستم خیلی خوابم میومد داشتم میمردم ! چشمام گرم شده بود و داشتم میخوابیدم! صدای داد آدریـن حرصم رو در آورد! :

romangram.com | @romangram_com