#دل_من_دل_تو_پارت_143


اخماش توی هم شد و فنجون رو محکم کوبید به نلبکی و فنجون خرد شد! خل رو میگه زکی برو کنار من هستم! گذاشتش روی میز و خردهای فنجون ریخت زمین... بلند شد و واسه اینکه بتونه تو چشمام نگاه کنه سرش رو گرفت پاییـن غریـد:

-جمعش کن! نبینم یه سر سوزن شیشه اینجا باشه! حتی اگه رگ دستت هم پاره شه با دستای خودت جمعش میکنی!

نفسی عمیق کشیدم و شونه ای بالا انداختم رفتم اون ور مبل و زانو زدم و سرم رو گرفتم پاییـن و مشغول جمع کردنشون شدم! یه تیکش رفت توی دستم لبم رو گاز گرفتم دستم میسوخت... آخه آرامش کی اینجوری خوار شده بودی که الان بار دومت باشه؟! از دست خودم خیلی عصبی بودم دوباره صورتم از زور خشم سرخ شد بود و اخمام توی هم بود! آدرین هم بالا سرم وایستاده بود ببینه من چیکار میکنم! اینقدر اخمام توی هم بود که سرم درد گرفت اما محل ندادم! همه رو جمع کردم اما از انگشتم خون میریخـت.... همه رو جمع کردم و رفتم سمت آشپزخونه ریختمشون توی سطل زباله! خون از انگشتم جاری شد تا آرنجم خونی بود! لبم رو گاز میگرفتم از درد اینجا نه اینجا نمیشه دستمالی برداشتمو خون دستم رو پاک کردم و رفتم سمت بالا تا پایین چکه نکنه رفتم توی اتاقم و دستم رو گرفتم زیر شیر آب یخ و اما رفته بود توی دستم! اگه درش نمیاوردم حتما چرک میکرد... لبم رو گاز گرفتم خونش بند اومد رفتم سمت میز آرایش! تموم وسایل رو گشتم اوه مو چین هم هست اینجا! چه بهتر! برق رو روشن کردم و لبم رو گاز گرفتم تا جیغ نزنم.از گوشه ی چشم دیدم آدرین تو درگاه در بود بهش محل نذاشتم خواستم فکر کنه اصلا ندیدمش! موچین رو برداشتم و روی دستم تکونش میدادم تا بفهمم کجاست با سوزش روی انگشتم جای شیشه رو پیدا کردم و با موچین محکم شیشه رو کشیدم بیرون! دوباره خون ریختنش شروع شد! چسبی برداشتم و دور انگشتم چسب زدم! نگاهی به در از زیر چشم کردم... رفته بود... مهم نیـسـت.. چیکـار کنم؟! بخـوابم یا نه؟! از طرفی باید با ماریانا صحبت کنم تا از نگرانی درشون بیـارم... نفسی عمیق کشیدم حوصله ی آدریـن رو با اون اخلاق سگش نداشتم! تاحالا تو عمرم هیچ کس جرئت نکرده بود باهام اینجوری حرف بزنه! زورگوی عوضی! رفتم پاییـن و سرش با روزنامه گرم بود. اخمام رو کشیدم توی هم و خواسم چیزی بگم که زودتر از من گفت:

-چی میخوای؟!

با لحن خشک و سردی عین خودش گفتم:

-بانو گفتن که اگه بخوام با کسی حرف بزنم باید از شما اجازه بگیرم میتونم به یکی از دوستانم زنگ بزنم؟!

روزنامش رو محکم بست و با اخم زل زد به من:

-معلومه که نه! ببینم تلفن همراه داری با خودت؟!

صداش داشت اوج میگرفت :

-بله...

یهو بلند شد! ای خدا این رو کجای دلم بزارم!؟! انگشتش رو به سمتم به نشونه ی تهدید آورد و گفت:

-یالا بدو برو گوشیت رو بیار نذار خودم پاشم برم خرد و خمیرش کنم!

یه تای ابروم رفت بالا:

-اما من باید با دوستم صحبت کنم!

-گفتم برو گوشیت رو بیار واسه من عین وروره حرف نزن!

با دادش چشمام رو بستم! دندونام رو روی هم سابیدم و رفتم سمت اتاقم... گوشیم رو برداشتم و تند تند میخواستم یه اس بدم که مناسب ندونستم فقط ماری رو نگران می کردم! بعد خر بیارو باقالی بار کن! توی راه شماره ی رامتیـن رو پاک کردم تا نیوفته دستش و چیزی رو نفهمه. گوشیم رو گرفتم و رفتم پاییـن... دادم دستـش گوشی رو گوشی رو انداخت داخل جیبش!اخمام توی هم بود خواستم برگردم برم که داد زد:

-کجا؟!

با پشت چشم زدن برگشتم و اخمام توی هم بود سرد نگاهش کردم:

romangram.com | @romangram_com