#دل_من_دل_تو_پارت_125


-شناسنامه و کارت ملی؟!

-امـــم... صبر کنید ببینم آوردم یا نه...

خودم که میدونستم آوردم.واسه رد گم کنی بود! ایـن آدرین همچیـن آش دهن سوزی هم نیست... چرا به نشستنم اصلا گیر نداد که؟! شونه ای بالا انداختم و باورم نمیشد این کثافط خوده ناکسش باشه!... مدارکم رو بهش دادم... نگاهی دقیق بهشون انداخت:

-صبر کنین آقای رادمهر آماده شن... کار مهمی دارن... الان میان و شخصا باهاتون صحبت میکنن...

چشمام گرد شد! یعنی این آدریـن نیست؟! ای بابا من و بگو فکر کردم این ایکبیری رادمهرِ! نفسی عمیق کشیدم و تعجبم رو فرو کش کردم و نشستم ... گفت:

-آقای رادمهر خوششون نمیـاد...

حرفش رو قطع کردم:

-بله میدونم همین الان بهم تذکر دادن اما مهم نیست من پام درد میکنه!

یه تای ابروش پرید بالا. شاید از گستاخیم تعجب کرد. به هر حال من همینیم که هستم.پوزخندی کنج لبم بود. سرم رو گرفتم توی دستم نفس های عمیق می کشیدم نگاهی به دور تا دور انداختم دوباره تا چشمم خورد به دوربین مخفی! اوه! باید حواسم رو بیشتر جمع کنم! ده دقیقه گذشت و تقریبا داد زدم:

-این آقا آقاتون کجاست؟! علافمون کرده؟!

با صدای مردونه و بم و پر تحکمی به عقب برگشتم :

-من اینجام!

از سر جام بلند شدم! سعی داشتم دلم رو آروم کنم و عین همیشه نترس باشم! یه تای ابروم رو پروندم بالا و با تمسخر گفتم:

-چه عجب!

آب دهنم رو قورت دادم... از کفشای مشکیش آنالیزش کردم تا موهای مشکی پر کلاغیش کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن مردونه ی سفید و کراواتی مشکی. هیکلش خیلی ترسناک بود! یا امام علی این چرا اینقدر عضله داره؟! نگاهم رفت سمت صورتش که پوستی سفید. بینی صاف و سر بالا! چشماش... چشماش خاص بود... نه درشت نه ریز... خاکستری روشن... یه جفت چشمای خاکستری روشن لبایی برجسته و پررنگ... ابروهایی خوشحالت مشکی با اخمایی که با یک من عسل هم خورده نمیشه! از فکر پریدم بیرون و به خودم اومدم و اخمام رو کشیدم توی هم همون طور که دستش توی جیب شلوارش بود اومد سمتمو گفت:

-فکر نکنم اجازه ای واسه نشستن داده باشم!

یه تای ابروم پرید بالا و زل زدم تو چشمای خاکستری روشنش...:

-من هم فکر نکنم ازتون اجازه خواسته باشم!

romangram.com | @romangram_com