#دل_من_دل_تو_پارت_124
-نمیدونم! یکی از دوستانم گفتن اینجا نیاز به یه خدمتکار دارن... منم اومدم ببینم میتونم مشغول به کار شم یا نه... آشنایی با اینجا ندارم..
سری تکون داد و بعد از هماهنگی در رو کامل باز کرد و یه سگ وحشی گرگی که خاکستری سفید بود رو به من پارس می کرد نترسیدم و اما اگه جلو میرفتم تیکم می کرد بدون هیچ ترسی خونسرد گفتم:
-میشه این سگو کنار ببرین تا من رو قورت نده؟!
سری تکون داد و قلادش رو کشید... نفسی عمیق کشیدم سرم رو برگردوندم! اوه خدای بزرگ! نکنه من اشتباهی اومدم؟! اینجا که شبیه بهشته!کل زمین از چمن های ریز و فسفری رنگ بود و سمت چپ پر بود از درختای کاج و گل هایی که مختص به زمستان بود پر کرده بود! سمت چپ هم آبشار بود و سنگ هایی مشکی رنگ که روشون خزه های سبز و خوشگلی به وجود اومده بود وجود داشت و توی آبشار یه مجسمه نقره ای بود... رو به روم هم.. اگه بگم یه قصر دیدم دروغ نگفتم! سرم رو پایین انداختم تا تابلو نباشم! الان میگن ندید بدیده! اما خدایی تو خوابم هم همچین چیزی رو ندیده بودم... اولین پله ی خونه بزرگ ترین بود و کم کم به سمت بالا کوچیک میشد و از مرمرهای تمیز سفید و خاکستری بود... دو طرف هم ستون داشت و دور ستون پیچک بود با گل های صورتی پررنگ! در چوبی و خیلی بزرگ که با شیشه کار شده بود روش باز بود... وارد شدم... به اطرافم نگاه میکردم... شک نداشتم توی خوابم... اینجا قصره! توش شکی ندارم... اما ذوقی نداشتم... اصلا به مال اینو اون چشم نمیدوختم... واسم مهم هم نبود... با صدای قدم های من خانمی که لباس فرم خدمتکاری پوشیده بود جلو اومد تقریبا مسن بود:
-سلام صبر کنیـد تا آقا آماده شـن...
-سلام... چشم منتظر میمونم...
چند لحظه به چشمام نگاه کرد و انگار من فقط آدم حسابش کرده بودم! اینقدر این پا اون پا کردم خسته شدم،نشستم روی مبل های مخمل و سلطنتی مانند مشکی... که دور یه میـز بود... همون خانم گفت:
-تا آقا نیان شما حق نشستن ندارین اگه بفهمن حتما عصبی میشن...
یه تای ابروم رو پروندم بالا:
-مگه این آقای شما آلب ارسلانه؟! یا نه ملکشاه؟! شایدم طغرل؟! پاپ اعظم نیست که... بلکه تا فردا صبح آماده نشد من پام درد میگیره پس میشینم تا بیاد!
از زبون درازیم تعجب کرد! آروم گفت:
-فقط نمیخوام برات دردسر بشه...
-نترس ! دردسر نمیشه!
نفسی عمیق کشید و کلی خدمتکار اینجاست. دیگه خدمتکار واسه چی میخواد؟! پوفی کردم و نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم.. از در که وارد میشدم بعد چهار قدم پله میخورد میومد پایین کف پوش سرامیکی سنگ مرمری سفید بود و بعد پلها دوتا ستون عظیم الجثه بود! به سمت چپ پله میخورد میرفت بالا و کاملا مشخص بود اتاق خواب ها بالا قرار دارن! ولی به سمت مستقیـم ته تهش پنجره های یکسره با پردهای خاکستری بود و لوستری از سفید آویزون شده بود... سمت چپ پذیرایی دوتا ستون بود و همون جور ادامه داشت و گوشه گوشه ی خونه پر بود از وسایلات گرون قیمت! سمت راست بعد از ورود به خونه میخورد به آشپزخونه ای بزرگ که اندازه ی یه خونه بود واسه ی خودش! همون جا که نشسته بودم سمت راستم یه درگاه گنبدی بود و یه اتاق مخصوص برای سرو شام یا ناهار، چون یه میز ناهار خوری فکر کنم 30 نفره بود و پردهای زیبایی داشت.. میتونم بگم شیک ترین جایی بود که توی عمرم دیدم... دیوار های خونه از کاغذ دیواری های مشکی سفید و خاکستری پر بود ... نفسی عمیق کشیدم و با صدای کف های یکی لبم رو گاز گرفتم حدسم درسته.. مطمئنم که آدرین رادمهر هست! برگشتم و با دیدن یه پسر چشم قهوه ای مایل به عسلی بلند شدم.. هیکل متوسط بینی متوسط چشمای خمار موهای قهوه ای... این که به درد کفاشی نمیخوره بعد دخترا عاشقش میشن؟! ای خدا این چرا این ریختیه؟! نزدیک بود سوتی بدم بگم« آقای رادمهر؟! » اما جلوی خودم رو گرفتم! یه تای ابروش پرید بالا و اخمی روی پیشونیش نبود خیلی ریلکس اومد و گفت:
-شما... درخواست کار داشتین؟!
-بله خودم هسـتم...
-اسمتون؟!
-سپهری... آرامش سپهری هسـتم...
romangram.com | @romangram_com