#دل_من_دل_تو_پارت_123


-چیه دختره؟!

-من... ازت یه درخواست دیگه جز خانوادم دارم که خیلی آسونه!

یه تای ابروش پرید بالا:

-میشنوم دختره...!

-میشه... توی یه عملیاتی شرکت کنی؟! اون پسره یادته؟! همسر قبلی ماری؟!

-خب!

-یه مدت جلوش نقش بازی کنی که ماری رو دوست داری!؟ ببین این نقشه ی منه چون دوست ندارم ماری زجر بکشه... میخوایم بفهمه که دیگه واسه ماریانا اهمیتی نداره...

رامتیـن لبش رو گاز گرفت و یه نگاه به من کرد... یه نگاه به ماریانا... سرش رو تکون داد و لایق دونستم و لبخندی کجکی زدم :

-ممنون!

لبخندی زد و با نگاه عسلیش نگاهم کرد و ماریانا گفت:

-نمیخواستم مزاحم کاراتون شم اما ..

رامتین حرفش رو قطع کرد:

-نه! مهم نیـسـت...

هممون با لبخند و خوشحالی بستنیامون رو خوردیم سعی میکردم ماری رو از بحث نوید منحرف کنم...

خیلی استرس داشتم! توی ذهنم یاد خدا رو در نظر گرفتم... خدایا خودم رو به خودت میسپارم... لبام رو گاز گرفتم یه مانتوی مشکی به طراحی بچهای پلیسمون درست شده بود نه گشاد بود نه تنگ... مقنعه و هد بندی سرم کرده بودم... نفسی عمیق کشیدم اون هم 4بار پشت سر هم! مدام با خودم تکرار کردم «من موفق میشم توکل به خدا!!» دلهره و ترس رو کنار گذاشتم کیف گردنی رو که دور گردنم بود. دلم درد میک رد ! از شدت هیجان کف دستام عرق سردی کرده بودن و در بزرگ و آهنی خونه باز بود.. سرکی کشیدم و با صدای یه مرد پریدم هوا! یه پیرمرد بود با لباس نگهبانی! مگه این یارو کی هست که نگهبانم داره؟! پوفی کردم و با لحنی خاص گفتم:

-ببخشیـد.. برای کار اومده بودم... میتونم برم تو؟!

-بزارید هماهنگ کنم... با کی کار داریـن؟!

یکم فکر کردم نباید سوتی بدم! شونه ای بالا انداختم و خونسرد گفتم:

romangram.com | @romangram_com