#دل_من_دل_تو_پارت_122


-حالا یه امشب رو بگو دیگه! بستنی قهوه با شکلات تلخ خوبه؟!

-آره آره خوبه!

ماری هم با لبخند گفت:

-منم همون رو میخوام!

رامتین سری تکون داد و سفارشات رو گفت! حس میکردم ماری ناراحته... :

-ماریانا؟! چیزی رو داری ازم پنهون میکنی؟!

سکوت کرد... از اولشم میدونستم یه چی توی دلشه! نمیتونست مخفیش کنه... اونم از من! لبام رو خوردم:

-ماریانا... چیزی شده؟! حرف بزن...

اشک توی چشمای وحشیه قهوه ایش حلقه زد...با بغضی آشکار حرف میزد:

-فهمیدم وحید قصد ازدواج داره...

چشمام گرد شد! پس بگو چرا واسش مهم نبود حال وحید رو بگیره و بعد قبول کرد! لبم رو گاز گرفتم و صورتش رو چرخوندم سمت خودم:

-ببین ماریانا... تو نباید خودت رو ببازی... اگه اون تو رو بعد اون همه عاشقی فراموش کرده تو چرا نتونـی؟! چرا خودت رو پا سوزش میکنی؟! بیا توی این مدت نشونش بده... نشونش بده که توام از فکرش بیرون اومدی الان که رامتین برگرده بهش میگم... باید! باید اون لعنتی رو فراموش کنی... هم که پسرت رو برگردونی!

پوزخندی زد:

-نوید دیگه پیش من میمونه... حتی پسرش رو هم دیگه نمیخواد... اون روانپزشک بازیا هم فقط واسه این بود که کم کم نوید رو با زندگی با من آشنا کنه تجدید فراش کرده ...

لبخندی تلخ زدم:

-چه بهتر! اینجوری که خیلی بهتره! ببین منو... اون لیاقت تو رو نداشته تو الان نزدیک هفت ساله که ازش دل کندی! بگذر ازش،اون چه طوری ازت میگذره؟! اگه دوستش داری این اسرافه محبته! این محبت رو به پسرت بده به اطرافیانت بده...

انگار حرفام خیلی روش تاثیر داشت.! لبش رو گاز گرفت و سری تکون داد... همزمان رامتین اومد و نشسـت بستنی ها تو دستش بود ... آروم مشغول خوردن بودیم و گفتم:

-پسره؟!

romangram.com | @romangram_com