#دل_من_دل_تو_پارت_121


-پس رامتین با تو!

-نترس چشم بسته میگم قبول میکنه!

سری تکون داد و خوشحال بودم که میتونستم واسش یه کاری کنم! نفسی عمیق کشیدم.. رامتین از آینه بهمون نگاه انداخت:

-خیلی صمیمی شدی با ماری جونتا! من که بیشتر و قبل تر تورو میشناسم!

اخمام رو کشیدم توی هم:

-حد خودت رو نگه دارا! هی هیچی نمیگم!

نیشش باز تر شد:

-دارم امتحانت میکنم جلو اون رادمهرم همین طوری باشی!

-من همیشه همین طوریم جناب!

خندید و ماری هم لبخندی زد! نفسی عمیق کشیدم همش به فکر هفته ی بعد و اتفاقات بعد اون بودم... خدا کنه اون پسره آدریـن حداقل اونقدر آدم باشه که من مجبور نشم هر کاری واسه نجات خودم بکنم!من باید مدرک جمع کنم تا خلافکاریشون ثابت شه! دلم میخواست به رامتین هم کمک کنم تا انتقامش رو بگیره... پسر خوبی بود.. نسبت به تموم پسرایی که تو عمرم دیدم رامتین بهتر بود... نفسی عمیق کشیدم که زد روی ترمز و با دیدن بستنی فروشی لبخندی کمرنگ زدم و پیاده شدیم... دست ماری رو گرفتم و با هم رفتیـم توی بستنی فروشی! نشستیـم و رامتیـن گفت:

-خب خانمای محترم چی میخورین ؟!

-من برام فرقی نمیکنه اصن بستنی هم بهم ندادین مهم نیـست...

رامتین چشماش رو ریز کرد:

-خجالتیی؟!

-مـــن؟! فکر کن یه درصد!

خندید و گفت:

-خب!نه حالا بگو چی دوست داری؟!

-میگم فرق نداره...

romangram.com | @romangram_com