#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_88


به سوی آلما چرخید و گفت:آلما این چه وضعیه؟



آلما برای نکیسا که لبخند می زد ابرویی بالا انداخت.نکیسا خلاصه گفت:عمه نگران نباشین،یه درگیری پیش اومد مثلا رفتم پادرمیونی.



-آخه با این وضع؟ صورتت داغون شده.



-اتفاقی نیفتاده،فقط دو تا زخم جزئیه.نگران نباشین.



آلما ریز ریز خندید و گفت:من میرم تو اتاقم لباسمو عوض کنم.



در حقیقت از زیر نصیحت های عمه اش فرار کرد.شهین بی توجه رو به نکیسا گفت:آخه عمه جان،این چه وضعیه؟ اینجا شهر غریبه اس اگه اتفاقی می افتاد من چه جوابی



به پدر و مادرت می دادم؟ درسته خودت مرد هستی،یه کاره مملکتی اما خطر همیشه هست،خودتو درگیر نکن.من همش امروز دلشوره داشتم نگو قراره چی بشه؟.....



همین جور مسلسل وار و بدون وقفه حرف می زد و نکیسا با تمام وجود به حرف آلما رسید.مرتب دعا می کرد آلما بیاید و او را نجات دهد.طولی نکشید که آلما را دید.



با عجز نگاهش کرد.آلما بی صدا خندید.اما دلش برایش سوخت و گفت:نکیسا مثل اینکه گوشیتو تو اتاق جا گذاشتی الان صداشو شنیدم داشت زنگ می خورد.



نکیسا آن لحظه با تمام وجودش قدردانش بود.بلند شد از شهین عذرخواهی کرد و رفت.آلما کنار عمه اش نشست و گفت:عمه از دایانا چه خبر؟ نیومده ارویه؟



شهین که باز گرم شده بود گفت:چرا اتفاقا چند روزیه که اومده خونه آقا جونش،نمی دونه اینجایی و گر نه حتما میومد دیدنت!



شوق در دل آلما جان گرفت.با هیجان گفت:»راست میگی عمه؟ پس برم دیدنش!



-الان؟! بزار بعد از ناهار برو!



-نه نمی تونم صبر کنم،یه ساله ندیدمش الان میرم...فقط عمه شکیبا کجاست؟ صبح که بلند شدم رفتم ببینمش تو اتاق نبودش!



-دیشب که شما خواب بودین با شوهرش رفت.خونه ی مادر شوهرش! مثل اینکه مادر شوهرناراحت بود که نوه ش پیشش نیست رفت اونجا!



آلما با اخم گفت:بدون خداحافظی؟



-خواب بودین عمه!نگران نباش حالش بهتر شده میاد اینجا!



-خیلی خب عمه! اگه با من کار ندارین می رم پیش دایانا!



-با اینکه نزدیک ظهره اما خب برو زود برگردد ناهار بخوریم.



آلما صورت شهین را ب*و*سید و گفت:چشم عمه!



آلما چادر گل گلی سیاه و سفید عمه اش را از چوب لباسی برداشت ،سرکشید و با هیجان به سوی خانه ی آقا جان دایانا که همسایه دیوار به دیوار عمه اش بود رفت.



آلما به جلوی در رسید.ناخودآگاه لبخندی روی لبهایش نشست.هنوز هم وقتی به یاد آشنایی خود و دایانا می افتاد لبخند روی لبش جا خوش می کرد.شاید 5 سالش



بود که اولین بار به خانه پدربزرگ دایانا با عمه اش آمده بود.آنروز عروسک محبوبش را از دست داده بود,بغض کرده به اهالی خانه و عمه اش که مشغول حرف زدن



بودند می نگریست.



دایانا را دید که به همراه عروسکی در ب*غ*ل از آشپزخانه بیرون آمد.به نظر چند سالی از آلما بزرگتر می آمد اما لبخند شیرینی روی لب داشت.با دیدن آلما به سویش



آمد و گفت: یانندا اُتوروم؟ (من می تونم پیشت بشینم؟)



آلما کودکانه جواب داد: من نفهمیدم چی گفتی؟



دایانا خندید و گفت: ببخشید، عادت کردم. سلام من دایانام...



-منم آلما...



_چه جالب، میدونستی آلما به ترکی یعنی سیب؟



آلما جوابی نداد.



-چی شده چرا ناراحتی؟



آلما با بغض گفت:عروسکم موهاش کنده شده..کچل شده..دوسش ندارم.



دایانا خندید و گفت:این که ناراحتی نداره



بعد عروسک خود را به او داد و گفت:بیا مال تو.



-واقعا؟ مال من؟



-اره بگیرش.



آلما عروسک را گرفت و دایانا را ب*و*سید....از آن به بعد بود که هر سال که آلما به ارومیه با خانواده اش می آمد حتما به دایانا خبر می داد که بیاید و چند روزی را با هم


romangram.com | @romangram_com