#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_87
آلما جوابی نداشت.سکوت کرد.چه می گفت؟ قلبش بی قرار بود و تمنای خواستنش را داشت.اما غرور نکیسا سد محکمی بود که آلما در خود توان شکستنش
را نمی دید.نکیسا کلافه از سکوتش به طرفش برگشت و گفت:چرا ساکتی؟ بدم میاد سوال بپرسم جوابمو ندی.
-چی بگم؟
پوزخندی روی لبهای نکیسا نشست و گفت:خودتم نمی دونی چی می خوای؟
آلما در دل گفت:چرا می دونم،تو رو می خوام اما فراموش کردن همه ی این اتفاقا برام سخته.نمی دونم چرا ته دلم هنوز نمی تونم ببخشمت؟ شاید اگه دلم صاف
می شد الان قضیه فرق می کرد.
نکیسا پوفی کشید و به درختی که در نزدیکیشان بود اشاره کرد و گفت:بیا اینجا بشین.
هر دو زیر سایه درخت نشستند.نکیسا پرسید:این پسره چطور به تو خورد؟
-نمی دونم،حواسم رفت به مغازه ها،داشتم ویترینا رو نگاه می کردم که بهم تنه زد.حالا که من هیچی نمی گم می خوام بزارم برم اون ول کن نیست.
نکیسا طلبکارانه گفت:نمی تونستی به من بگی؟
پوزخند محوی روی لب های آلما جا خوش کرد و گفت:تو اصلا حواست به من بود؟!
نکیسا به چهره ی گرفته آلما زل زد و گفت:چرا باید حواسم باشه؟ خودت گفتی ازم دور باش.منم ازت دوری کردم.مگه همینو نمی خواستی؟ من طبق خواسته
خودت عمل کردم.
آلما آه کشید.لعنتی چرا فراموش نمی کرد؟ از این یادآوری عذاب آور دلزده بود.دوست داشت از اعماق وجودش بر سرش فریاد می کشید و می گفت:که آ*غ*و*شت
نیاز من است،خواستنت آرزوی من است،دور شدنت مرگ من است...
اما نگفت .بق کرد.زیر لب گفت:فراموش کن،اذیتم نکن!
صدای پچ پچی که از پشت سرشان می آمد.مانع جواب دادن نکیسا شد برگشت.زوج میانسالی روی تکه ایی سنگ کمی آن طرفتر از آنها بدون آنکه به دنیای اطراف
توجه کنند.در حال نجوای عاشقانه بودند.لبخندی محو روی لبهای هر دو نشست.آلما گفت :فک کنم عاشق هم باشن.
-اوهوم،انگار!
زیر لب گفت:همین جور مثله من که عاشق توام!
ناگهان لبخندی روی لب آلما کاشته شد.با شیطنت گفت:اگه الان بیتا اینجا بود می گفت بریم پشت سرشون بترسونیموشون از این فاز بیان بیرون!
نکیسا لبخند زد و گفت:این دوستت که کلا خله!
از استقبال از رمانم ممنون..دوس دارم به اون رمانم هم سر بزنین منتظرتونم.
آلما با اخم و خنده گفت:نخیرم اون فقط شیطون و پر انرژیه.
-بله،بله کم مونده با زبونش آدمو بخوره.
آلما خندید و گفت:هر کی یه جوریه دیگه!
نکیسا عاشق خنده هایش بود.وقتی می خندید مانند بچه ایی بازیگوش می شد.دوست داشت صورتش را غرق ب*و*سه کند.اما نمی توانست.از واکنش های تلخ و
پس زدن های آلما می ترسید.محو شادی و زیبایش شد.سردی را فراموش کرد و به گرمی گفت:خنده هات دیوونه م می کنه.
آلما خنده اش را خورد.مبهوت نگاهش کرد.نکیسا عاشق این زل زدن های بی اختیار آلما بود.اما نمی خواست از خود بی خود شود.بلند شد.دست آلما را کشید .
او را بلند کرد و گفت:بیا دیگه بریم خونه عمه ات نگران می شه.
آلما لبخند زد.شیرینی حرف های نکیسا در وجودش او را سرخوش کرده بود.با شوق با او همگام شد.سوار ماشین که شدند آلما گفت:به عمه نگو بخاطر چی
دعوا شده خیلی حساسه.یه بهونه ی دیگه بیار.
نکیسا متفکرانه گفت:چی بگم؟
-بگو دعوا شده بود رفتی وسط بی هوا ضربه خوردی....
آلما لبخند زد و گفت:هر چند هر چی بگی بازم این عمه خانوم نصیحتاشو می کنه.
نکیسا لبخند زد و گفت:یه کاریش می کنم بلاخره!
ماشین حرکت کرد.این بار هر دو شاد بودند.نه دلخوری به وجود آمده بود نه دعوا! آب ها خوب در آسیاب بود.بدون آنکه گزندی دلشان را بیازارد.....
شهین ترسیده گفت:چت شده نکیسا؟ چرا صورتت زخمیه؟
romangram.com | @romangram_com