#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_86
-ممنون خودم ماشین دارم،از زحمتتون ممنون.شما می تونین برین.
سروان سلام نظامی داد و با اجازه رفت.مردم هم پراکنده شدند.نکیسا به سوی آلما که گوشه ایی از ترس کز کرده بود نگاه کرد.پوفی کشید.دستمالی از جیبش درآورد
روی جاهایی که فکر می کرد خون است کشید.به آلما اشاره کرد که جلو بیاید.آلما جلو آمد بی توجه به همه چیز دست نکیسا را کشید و با بغض گفت:من هیچی نمی خوام
بیا بریم.تقصیر من شد.ببین چه بلایی سرت اومد؟
نکیسا از نگرانی آلما متعجب شد.گرما و لرز دست آلما او را متوجه حال خرابش کرد.از این خرید پردردسر پشیمان شد و با آلما از پاساژ خارج شد
.سوار ماشین شدند.آلما از بسته دستمال کاغذی روی داشبورد چند دستمال کشید و با دقت صورت نکیسا را پاک کرد و گفت:زخمات باید ضدعفونی بشه!
نکیسا خیره نگاهش کرد.بعد از آن حرفهای دیشب این نگرانی و دستپاچگی آلما برایش قابل درک نبود.برای دختری که دیشب صراحتا اعلام کرده بود برایش مرده است
و از او خواسته بود از او دور باشد این محبت قلمبه شده عجیب بود.دست آلما را گرفت و به سردی گفت:خوبم،برای کسی که مث مرده اس برات اینقد نگران نشو، یه مرده هیچیش نمی شه.
آلما بغض کرده نگاهش کرد.چرا نکیسا حرف های خودش را نادیده گرفته بو و فقط حرف های آلما یادش مانده بود؟ نکیسا با بی مهری و کنایه گفت:برو عقب بشین جلو حالت بد میشه.
آلما با بغض و حسرت از ماشین پیاده شد و عقب نشست.اما جوری نشست که نکیسا نتواند از آینه جلو او را ببیند.اینگونه با خیال راحتری می گریست.بدون آنکه مورد شماتت
قرار گیرد.نگاهش را به بیرون دوخت.اشک مانند الماس های شاد از بند کوه راه جاده ی صورتش را طی می کردند.اما تا می توانست از هق هقش جلوگیری می کرد.
خاموش بود.بدون اشتراک گذاری در روزهای سرد فریادش! خاموش چون آتشی که آب با بی رحمی خفه اش می کرد.با سرانگشتانش اشکها یش را پاک می کرد.
اما فایده ایی نداشت.اشکهایش لجوجانه روی گونه اش تاب بازی می کردند.....نکیسا از آیینه عقب نگاه کرد اما نتوانست چهره ی آلما را ببیند.کمی با آیینه ور رفت تا
بلاخره روی چهره خیس آلما ثابت شد.نکیسا متعجب به آلما نگریست.دلیل این اشکها را نمی دانست.مسیری را که به خانه می رفت را تغییر داد.انگار می ترسید با خانه
رفتن پل ارتباطی که می توانست با آلما برقرار کند را از دست بدهد.کنجکاوی بر هر چیزی سبقت گرفت تا او تنهایی و با آلما بودن را برای وجودش و همچنین دانستن دلیل
گریه هایش را بر همه چیز مقدم بداند.آلما تغییر مسیر را متوجه نشد.ذهنش پر از اتفاقاتی بود که افتاده.نمی توانست خود را شماتت نکند.اما بیشتر حر فهای نکیسا
زجرش می داد.چقدر احساس می کرد احتیاج به آ*غ*و*ش امنش برای آرامش دارد.اما در کمال بی انصافی و بی رحمی نکیسا او را به صلیب کشیده بود و خودش درگیر
احساس هایش بود.اما نکیسا که قلبا منزجر بود که آلما را آزار دهد اما وقتی حرف های آلما برایش چون زنگ ناقوس کلیسا تکرار می شد.شعله می کشید همه ی بدی هایی
که در وجودش خانه کرده بود به نام احساس! هر چه فکر می کرد که چگونه می تواند این ملکه ی فراری را به دست آورد عقلش به جایی نمی رسید.به سمت بند
(جایی که میان ارومیه ایی ها معروف بود) رفت.هوای خنک تابستان او را به وجد می آورد هر چند الان اصلا دل و دماغ نه هوا را داشت نه چیز دیگری!توقف که کرد آلما
ک باره به خود آمد.تازه متوجه توقف و مسیر نامانوس شد.تند تند اشکهایش را با سر انگشتانش پاک کرد و متعجب به نکیسا نگاه کرد.صدای گرفته نکیسا توجه اش را
جلب کرد:چرا گریه می کنی؟ تو که من برات مرده ام.
حرف های نکیسا دوباره اشکش را سیلابی کرد.سکوت کرد.حرفی نداشت.نکیسا از این سکوت آزاردهنده بدش می آمد به سویش چرخید و گفت:گریه نکن!
آلما آب بینی اش
را بالا کشید.نکیسا چند دستمال از جعبه کشید و به دست آلما داد و گفت:اشکاتو اک کن.به جای اشک ریختن به این فک کن چه جوابی به خاطر ریختم باید
به عمه ات بدم!
آلما با فین فین گفت:نمی دونم.
-پاشو بیا بیرون.
آلما سرش را مانند بچه ها ی سرتق بالا و پایین کرد.نکیسا با حرص نگاهش کرد.خود پایین آمد.در سمت آلما را باز کرد.دستش را گرفت و کشید.آلما با شتاب از درون
ماشین به بیرون پرت شد! نکیسا برای آنکه تعادلش بهم نخورد محکم بازوهای آلما را گرفت.آلما با اخم گفت:چته؟!
-سرتق نباش،تا این کارو نکنم.
آلما در دل خوشحال بود.اخم و کل کل های نکیسا خیلی بهتر از سردی و بی تفاوتیش بود که به شدت آزارش می داد.لبخند پنهانی روی لبش نشست.ن
کیسا نفس عمیقی کشید و گفت:هوای خوبیه،بیا یکم قدم بزنیم.
آلما با صدای خفه ایی که نگرانیش را نشان می داد گفت:صورتت چی؟
نکیسا با اخم گفت:نمی خوام نگرانم باشی،بهش احتیاجی ندارم.
باز هم همان نکیسای تلخ شد.آلما دل آزرده با او هم قدم شد.زیر چشمی به صورت او نگاه کرد.گوشه ی لبش و بالای ابروی سمت راستش زخمی شده بود.
اما با این حال هیچ از جذبه و غرورش کم نشده بود.نکیسا بدون آنکه نگاهش کند پرسید:چرا نگرانم بودی؟
romangram.com | @romangram_com