#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_83
شکیبا بچه را از زیر سینه اش در آورد و با احتیاط به دست آلما داد.آلما نرم بچه را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:پسره یا دختر؟
-پسره،اسمش کامرانه.
آلما دوباره نگاهش را به چشمان نیمه باز پسرک انداخت و گفت:ای جانم خوابش میاد.
شکیبا نیش خندی زد و گفت:اون خوابه.نی نی ها با چشمای نیمه باز خواب میرن.
آلما خندید و گفت:از الان عاشقشم،کامران داماد منه ها گفته باشم.
شکیبا خندید و گفت:بزار حداقل یه ماه بگذره بعد بزنش تو سند دختره نداشتت.
_آ،آ دبه نکن مال خودمه.
شکیبا با حالت تسلیم گفت:باشه بابا مال خودت.
آلما با خنده سرش را تکان داد.خم شد صورت بچه را به آرامی ب*و*سید و او را به دست شکیبا داد تا او را درون گهواره اش بگذارد....صدای در توجه شان را جلب کرد.
شهین با دو لیوان شربت داخل شد.با لبخند سینی را روی میز کنار دست آلما نهاد و گفت:آلما جان یه شربت بخور برو استراحت کن می دونم خسته ایی.
اتاق های بالا رو آماده کردم برا خودتو نکیسا.
-ممنون عمه جون.
لیوان شربتی برداشت و یکسره سر کشید و بلند شد و گفت:پس من برم بخوابم که انگار صد ساله نخوابیدم.
گفت و از اتاق خارج شد.چشم چرخاند نکیسا را درون سالن ندید.حدس زد به طبقه بالا رفته تا بخوابد.او هم پله ها را تند تند بالا رفت و م*س*تقیم به اتاق همیشگی
که عمه اش برایش آماده می کرد رفت.در را باز کرد با حیرت به نکیسا که با بالاتنه ل*خ*ت روی تخت افتاده بود نگاه کرد.از آنجا که همیشه نکیسا را با بالاتنه ل*خ*ت و شلوارک
درون خانه می دید نه خجالت کشید و نه محو هیکلش شد.با اخم به سویش رفت و با مشت محکم روی شانه اش کوبید و با صدای بلندی گفت:پاشو ببینم کی گفت بیای تو اتاق من؟
نکیسا با آنکه از آن ضربه درد اندکی را حس کرد اما خم به ابرو هم نیاورد و بدون آنکه به سوی او برگردد گفت:برو بزار باد بیاد،دلم خواست اومدم اینجا!
آلما با حرص گفت:رو اعصاب من نروها.
نکیسا به طرفش چرخید و با لبخند حرص درآوری گفت:اگه برم مثلا چی میشه؟
آلما با آرامش گفت:حالتو می گیرم.
نکیسا آرانجش را روی بالش گذاشت و کف دستش را زیر سر ستون کرد و گفت:مثلا می خوای چیکار کنی گربه خانوم؟
آلما با آرامش صندل پاشنه بلندش را درآورد.لبخندی زد و گفت:این کارو می کنم.
با صندل به جان نکیسا افتاد.با پاشنه ی تیز و دردناکش به شانه های ل*خ*ت نکیسا می کوفت که نکیسا بلاخره از درد زیاد صندل را محکم کشید که بندش پاره شد.
این کار آلما را جری تر کرد و با مشت به او حمله کرد.نکیسا بلاخره طاقتش تمام شد.مچ دستهای آلما را گرفت و او را روی تخت انداخت و خود رویش چنبره زد.
م*س*تقیم به چشمان دختر جوان نگریست و زمزمه کرد:تو زورت به من نمی رسه خانوم کوچولوی زیبا!
خانوم
کوچولوی زیبا در کنار جوجه اردک زشت که زمانی از طرف نکیسا به این اسم ملقب بود تکرار شد.چه آهنگ مسحورکننده ایی داشت لحن نوازشگرانه اش! دوباره در
آن عسلی های ناب غرق شد.اصلا سنگینی و داغی تن نکیسا را روی خود درک نمی کرد.نمی فهمید که دارد پرده ها دریده می شود.نمی فهمید که غریزه دارد بر
عشق ارجحیت پیدا می کند.آن لحظه در نابی بی مانندی غرق بود.درست مثل نکیسا که محو شده بود.انگار برای اولین بار است که این همه زیبایی را یک جا می دید.
تک تک اعضایی چهره اش را از نظر گذارند.با آرامشی که هرگز از خود سراغ نداشت زمزمه کرد:تو افسونگری یا یه آدم؟ چرا دارم متفاوت تر از همیشه می بینمت؟
آرامش ذره ذره بر تنش،بر روحش و بر قلبش با کلمات شاید زیبا و شاید نا زیبای نکیسا بر جانش تزریق می شد.نکیسا یک دست آلما را آزاد کرد.به آرامی گره روسری
او را شل کرد.نگاهش هنوز تمنای او را داشت.خم شد ب*و*سه ی نرمی روی چانه ی خوش فرم آلما نهاد.آلما رام شده از این ب*و*سه ی شیرین لرزید.هر چند ترسی ته
دلش او را مجبور به فرار می کرد اما خواستن و ماندن قوی تر پنجه می کشید.
چشمانش از برق اشک می درخشید.نکیسا بار دیگر ب*و*سه ی گرمی روی پیشانیش نهاد.دوباره نگاه هایشان به هم دوخته شد.م*س*ت این عشق بازی نگاه بودند.
انگار زمان به ابدیت پیوسته بود و کمی آنطرفتر ناقوس زمان از حرکت ایستاده بود.افسون ب*و*سه ایی وسوسه انگیز بر لبهای بی تاب یکدیگر آن دو را دیوانه کرده بود.
هر چند این م*س*تی دوامی نیافت.چون صدای در اتاق مانند تبری که بر تنه ی درخت می کوفت هشدار از نابودی این حس و حال خاص می داد.آلما ترسیده با تقلا خود
را از آ*غ*و*ش خواستنی محبوب نجات داد و با اشاره به نکیسا به او فهماند که باید مخفی شود تا کسی نفهمد به اتاق او آمده است.نکیسا سرش را تکان داد و پیراهنش را
پوشید.آلما از فرصت استفاده کرد و پشت در مخفی شد.نکیسا به طرف در رفت.آن را باز کرد.با دیدن شهین مودبانه سر خم کرد.شهین با لبخندی نمکین لیوان شربت
romangram.com | @romangram_com