#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_82




اینکه گریه اش را درآورده بود خیلی کلافه بود.روی تخت دراز کشید.روشش برای برخورد اصلا درست نبود.آنقدر حرص،عصبانیت و حسادت احاطه اش کرده بود که یادش



رفته بود باید به گونه ی دیگری با آلما برخورد کند.نه اینکه آنطور و*ح*ش*یانه سرش داد می کشید.چقدر پشیمان بود.مثل همه ی اتفاق های پیشین.زیر لب زمزمه



کرد:نکیسا درست شو..با این کارات از دستش نده.آلما یه سرباز یا یه استوار زیر دستت نیست.اون یه دختره پر از احساس،اینجوری نرنجونش.



همیشه اول داد و بیداد می کرد،یکی را ناراحت می کرد و بعد پشیمان می شد دقیقا مانند الان که محبوبش محب*و*س در اتاق می گریست.....آهی کشید و به خودش



قول داد که فردا درستش می کند.



***********



آلما به سردی جواب سلامش را داد.حس کرد که بخشیده نشده اما امیدوار بود بتواند دل دختر جوان را نرم کند.از لابی که می گذشتند آلما چشمش به شایان افتاد



که با تمانیه قهوه می نوشید.اخم کرد و زیر لب گفت:پسره ی خوناشام همش تقصیر تو بود..



شایان با دیدن دختر جوان اخمویی که دیشب ملاقات کرده بود لبخند زد و برایش دست تکان داد.اما آلما اخمی غلیظ تر مهمانش کرد و بی توجه به او و مردی که استوار



اما غمگین پشت سرش می آید از هتل خارج شد.....سوار اتومبیل که شدند آلما بق کرده نگاهش را به بیرون دوخت.نکیسا به قیافه ی ملوسش نگاه کرد و لبخند زد.



حرکت که کرد دست برد تا ضبط را روشن کند آهنگی بگذارد که صدای خش دار آلما به گوشش رسید:آهنگ نزاریا ،اعصاب ندارم.



نکیسا موزیالنه لبخند زد و گفت:من دوس دارم گوش بدم.



آلما با اخم نگاهش کرد و با لجبازی گفت:من دوس ندارم.



نکیسا شانه بالا انداخت و گفت:به من چه!



دست دراز کرد تا دکمه را بزند که آلما دستش را گرفت و گفت:به من همچی هست.



نکیسا به دست گرم آلما که روی دستش فشار می آورد نگاه کرد.احساس خوبی داشت.لبخند زد.چشمکی به آلما زد و گفت:چشم روشن نمی کنم.



آلما اول متوجه منظور آن چشمک نشد اما همین که نگاهش به دستهایشان افتاد فورا دستش را کنار کشید واز خجالت سرخ شد.



نکیسا با دیدن چهره خونی آلما ریز ریز خندید.آلما با اخم چشم غره ای به او رفت و نگاهش را به بیرون دوخت.نکیسا سرخوش در تمام طول مسیر سر به سر آلما



نهاد.هر چند تمام مدت از چشم غره ها و اخم های آلما در امان نماند.....



******************



شهین با محبت و شوق آلما را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:خوب کاری کردی اومدی عمه.خیلی تو فکرت بودم.



آلما خود را کمی در آ*غ*و*ش تنگ عمه اش جا به جا کرد و لبخند زد . از بالای سر شانه ی عمه اش به دوقلوها نگاه کرد که داشتند با قیچی خیلی آرام و ماهرانه



پایین دامن عمه اش را ریش ریش می کردند.چشمکی به آنها زد و خود را از حصار بازوان عمه اش نجات داد و با لبخند گفت:دو روز تو راه بودیم عمه! اینقد خسته ام که نگو.



شهین با دلسوزی نگاهش کرد و گفت:چرا با هواپیما نیومدین؟ این همه راه با ماشین که چیزی از آدم نمی مونه.خوبه هنوز جون تو تنتون مونده.



آلما با ابرو انداختن به نکیسا اشاره کرد و گفت:از این آقا بپرسین و گرنه من از خدام بود با هواپیما بیام.



نکیسا بی توجه به آنها مشغول صحبت با ناصر آقا بود.شهین خواست حرفی بزند که با کشیده شدن دامنش به سوی دوقلوها برگشت.با دیدن قیچی فورا دامنش را



وارسی کرد و جیغش به هوا رفت.جوری که آلما احساس کرد پرده گوشش پاره شده است:خدا بگم چیکارتون کنه؟ ذلیل شین شما دو تا،من این دامنو تازه خریده بودم...



با خشم به سوی ناصرآقا برگشت و گفت:ناصر چرا هیچی بهشون نمی گی؟ آسایش برام نزاشتن،آخه من چی بگم؟



شهین پشت سر هم می گفت.ناصر آقا چشم غره ایی پدرانه و با جذبه به دوقلوها رفت که آنها حساب کار دستشان آمد و به اتاقشان فرار کردند.آلما از فرار آنها به خنده



افتاد.اما خنده اش را در مقابل عصبانیت عمه اش قورت داد و گفت:عمه شکیبا زایمان کرد؟ الان کجاس؟



-آره سه روز پیش زایمان کرد.الان همین جاس تو اتاق قدیمی خودشه.



آلما از شوق دیدن بچه با هیجان گفت:الان میرم پیشش.



قبل از آنکه عمه اش حرفی بزند به سرعت به اتاق شکیبا رفت.در نزده داخل شد.شکیبا با چهره ایی رنگ پریده مشغول شیر دادن به بچه اش بود.با دیدن



آلما لبخند زد و گفت:آلما!



آلما در رابست.به سویش رفت.او را ب*غ*ل کرد و ب*و*سید.از شکیبا که جدا شد.نگاهی به بچه انداخت و گفت:وای خدا چقد کوچولوئه!



شکیبا لبخند زد و گفت:تازه سه روزه شه.



-چقد نازه! دوس دارم بخورمش..میشه ب*غ*لش کنم؟




romangram.com | @romangram_com