#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_80




نکیسا لبخندی موزیانه روی لب آورد و با لحنی سحرآمیز کنار گوشش گفت:چون غذا بی تو به من نمی چسپه.



آلما از گرمی نفسهای نکیسا که به گوشش می خورد یکباره خود را عقب کشید.به سرعت در را با کلید باز کرد.خود را به داخل اتاق پرت کرد.باز هم ضربان قلبش بالا رفته بود. نمی دانست چرا در مقابل آن



نفس های پر تمنا،در مقابل آن جمله ی ساده ی نکیسا اینگونه واکنش نشان می داد.شاید چون مهریانی و عشق نکیسا آنقدر واضح شده بود که خود به خود در همه ی حرفهایش نمایان بود.لبخندی به دستپاچگی و



ناشیگریش زد و زمزمه کرد:دختره ی خل پاک آبروی خودتو بردی....حالا چه فکری می کنه؟



خندید،روسری طلایی رنگش را روی تخت پرت کرد و گفت:هر فکری می خواد بکنه.....



به دست شویی رفت.چندین بار آب به صورتش زد تا از این گرما و التهابی که به جانش افتاده بود رها شود.که کمی هم موفق شد.بیرون که آمد یکراست به سراغ ساکش رفت.آن را باز کرد.اودکلنش را درآورد



کمی به مچ و گردنش زد.لباسهایش را عوض کرد.کمی صورتش را آرایش کرد.کارش که تمام شد به سراغ گوشیش رفت.به شکوفه زنگ زد.خبر رسیدنشان به تهران و اقامت در هتل را داد تا کمی خیال او راحت شود.



تلفن را که قطع کرد گوشیش زنگ خورد.نکیسا بود:الو آلما شام رو آوردن زود بیا تا سرد نشده.



-باشه مرسی الان میام.



آلما تماس را قطع کرد.شال قرمز رنگش را از ساک درآورد روی موهایش انداخت.طره ایی از موهایش را روی پیشانیش ریخت.جلوی آینه ب*و*سه ایی برای خود فرستاد و از اتاق خارج شد.جلوی در اتاق نکیسا



نفسی گرفت و در زد.به ثانیه نکشید در باز شد.انگار نکیسا پشت در ایستاده بود.نکیسا با دیدنش چشمانش از آن همه زیبایی برق زد.رنگ قرمز عجیب به صورت گرد و سفید آلما می آمد.از جلوی در کنار رفت.



آلما با تمانیه داخل شد.تمام اتاق از بوی خوش کوبیده پر شده بود.آلما با لبخند و رضایت از انتخاب غذا نفس عمیقی کشید و گفت:عجب بویی؟!



نکیسا به او لبخند زد وو گفت:بیا بشین که سرد شد.



آلما پشت میز و روبروی نکیسا نشست.نکیسا با ل*ذ*ت نگاهش می کرد......شام که تمام شد آلما گفت:خوابم نمیاد می خوام برم لابی تو هم میای؟



نکیسا با دستمال دور دهانش را پاک کرد و گفت:می خوام دوش بگیرم،خیلیم خسته ام.شاید خوابیدم.اگه حوصله ام شد میام.



آلما سرش را تکان داد و گفت:باشه من رفتم.



نکیسا با تحکیم گفت:اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدم.تو هم زیاد نمون برگرد.



آلما برگشت.دلش ضعف رفت برای توجه و نگرانیش! لبخندی روی لب نهاد و از اتاق خارج شد.به اتاق خود رفت.کتابی از ساکش برداشت و از اتاق خارج شد.سوار آسانسور شد و به لابی رفت.روی



یکی از مبل ها نشست.پای راستش را با ناز روی پای چپش انداخت.کتابش را باز کرد و مشغول خواندن شد.طولی نکشید که صدایی او را مخاطب قرار داد.سرش را بلند کرد.روبرویش مرد جوانی را دید



که با لبخند نگاهش می کند.اخمی کرد و گفت:بله؟



مرد جوان دوباره لبخند زد و گفت:می تونم بشینم؟



آلما متعجب نگاهش کرد و گفت:بله بفرمایین.



مرد جوان روبرویش نشست.با دقت به کتابی که در دست آلما بود نگاه کرد و گفت:به تفکرات یونگ علاقه دارین؟



-بله،من نظریه ها و تفکراتشون رو دوس دارم.



-اما من شنیدم فروید حرف اولو تو روانشناسی می زنه.



-بله و حتما شنیدین که ایشون خیلی از نظریه هاشون قدیمی شده و توست بقیه رد؟...هر چند موافقم یونگ هم قدیمی شده اما من فقط محض علاقه کتابو مطالعه می کنم.



مرد جوان با اشتیاق سرش را تکان داد و گفت:برواو خانم جوان،می تونم حدس بزنم که شما روانشناسی خوندین..



-بله.حدستون صحیحه.



مرد جوان لبخند زد و گفت:پس یه جورایی همکاریم.من با جسم کار دارم شما با با روان.



آلما متعجب پرسید:شما دکترین؟



مرد جوان سرش را تکان داد و گفت:بهم نمیاد؟





آلما به چشمان سبز رنگ مرد جوان نگاه کرد.حالت گربه ایی چشمهایش او را ترسناک جلوه می داد.احساس کرد اصلا از این رنگ خوشش نمی آید.مرد جوان



متعجب از سکوت او گفت:من متخصص قلب و عروقم.



آلما فقط سرش را تکان داد که مرد جوان دوباره گفت:شایان رهنما هستم و شما؟



آلما با حاضرجوابی گفت:معرفی کردنی که تصادفی باشه و قرار نباشه دیگه ملاقاتی رو پیش بیاره چه لزومی داره؟



شایان متعجب گفت:دختر جالب هستی...خب وقتی منت نمی زارین خودتونو معرفی کنین پس من شما رو مادام صدا می کنم.



آلما نگاه سردش را به چشمان گربه ایی شایان ریخت و بی تفاوت گفت:هر جور راحتین.


romangram.com | @romangram_com