#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_79
آلما از این صدایی که در همه وجودش طنین انداز شد به خود آمد.بغضش را به زحمت قورت داد و به سویش برگشت و گفت:الان.
فلاکس را از زیر پایش درآورد . در فنجان روی داشبورد چای ریخت اما آن را به دستش نداد و گفت:نگه دار چایتو بخور.
نکیسا متعجب پرسید:واسه یه فنجون چای نگه دارم؟
آلما با سرتقی گفت:آره،نمی خوام به کشتنمون بدی.
نکیسا با اطمینان گفت:نگران نباش حواسم هست.
آلما با سماجت گفت:حادثه خبر نمی ده.پس نگهدار تا چای بدم و گرنه خبری نیست.
نکیسا به لجبازی آلما خندید و گفت:چقد تو سرتقی دختر..چشم خانوم نگه می دارم.
بلاخره در مسافتی که بین کوه ها می گذشتند جایی برای پارک پیدا کردند و توقف کردند.آلما فنجان را به دستش داد.نکیسا با ل*ذ*ت عطر چای را به شامه اش فرستاد.
آلما از ماشین پیاده شد.با کنجکاوی کمی اطراف قدم زد و برگشت.با حرکت دوباره نکیسا آلما پرسید:شب کجا می مونیم؟
-احتمالا شب برسیم تهران.
نکیسا نگاهی به دست آلما که در تمام مدت سعی در پنهان کردنش داشت کرد و گفت:دستت چطوره؟ بهتر شدی؟
آلما با یادآوری دیروز دوباره گر گرفت.دستش مهم نبود آن ب*و*سه هیجان زده ش کرده بود.ب*و*سه ایی که شاید در لغت نامه ی هیچ کس آنقدر مهم و پر اهمیت نبود.
اما برای آلمایی که هیچ وقت تماسی عاطفی با هیچ کس حتی با مردی که عاشقش بود نداشت این ب*و*سه ی کوچک از طرف محبوبش حسی فراتر از همه ی زیبایی ها بود...
سعی کرد عادی باشد.گفت:آره،درد و سوزش نداره فقط پوستش یکم قهوه ایی شده.
نکیسا با اطمینان گفت:اشکال نداره،زود خوب میشه.زیاد مهم نیست.رنگ پوسست اونقد پررنگ نیست.
آلما نگاهش را به بیرون دوخت.از این تنهایی خجالت می کشید.گاهی وقت ها احساس می کرد خجالت می کشد به چشمان نکیسا زل بزند و گم شود در دریایی که
می دانست عاقبتش غرق شدن است و البته گاهی آنقدر در آن عسلی های زیبا غرق می شد که انگار گرفتار طوفان دریا شده.دقیقا حالی که نکیسا دچارش می شد.
اما تنها چیزی که در هر دو مشترکم بود عشق بود و ل*ذ*ت در کنار یکدیگر بودن...آلما زیر لب زمزمه کرد:
مرا بخوان ای نیلوفر دوردست...
تو آرزوی شعر شاعری منی....
و من چشمک ستاره های درونت.....
مرا بخوان تا سیر شوم از هست های باید....
از شکفتن های اجبار.....
دریچه لبخندهایت را باز کن....
نگاهت نوازش تن من است.....
شوق بودنت پرواز.....
************************
نکیسا شناسنامه ها را به مهماندار هتل داد.مهماندار که دختر جوابی بود با لبخند آنها را گرفت.نگاهی به شناسنامه ها انداخت.مشخصات آن دو را وارد کرد و کلید
اتاقها و شناسنامه ها را به دست نکیسا داد.نکیسا دو ساک خود و آلما را برداشت وبه سوی آسانسور رفت.آلما پشت سرش سوار آسانسور شد.نکیسا دکمه را فشرد.
آسانسور که بسته شد کلید اتاق و شناسنامه ی او را به طرفش گرفت و گفت:اتاقت کنار اتاق منه،کافیه کارم داشتی خبرم کنی زود میام.
آلما سرش را
تکان داد.حس شیطنت در وجودش زبانه کشید.با لحنی بچگانه گفت:هی آقاهه من گشنمه ها.
نکیسا با صدای بلند خندید و گفت:خانوم کوچولو صبر کن بریم تو اتاق الان سفارش غذا میدم.
آلما لبخندی بانمک زد.چقدر از این مهربانی سخاوتمند نکیسا ل*ذ*ت می برد.نمی دانست چرا برخلاف دیگران که بدشان می آمد با لفظ خانوم کوچولو صدایشان کنند
او خوشش می آمد.این ل*ذ*ت را در چشمانش مخفی کرد و از آسانسور پیاده شد.جلوی اتاق ساکش را از نکیسا گرفت که نکیسا گفت:چی می خوری سفارش بدم؟
-نمی دونم،هر چی می خوری منم می خورم.
-باشه،پس سفارش دادم بیا اتاق من بخور.
آلما متعجب پرسید:چرا؟!
romangram.com | @romangram_com