#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_78
معنادار زد و گفت:نمی دونم چرا حس می کنم تازگیا آقا خیلی عوض شده،همشم دور و بر شماست.
آلما منظور او را درک کرد.بلند شد همانطور که به سوی اتاقش می رفت زمزمه کرد:آره عوض شده،خیلیم زیاد،نمی دونم چرا حسم داره یه چیزیو به رخم می کشه....نمی دونم.
***********************
فصل بیست و یکم
شکوفه با نگرانی نگاهشان کرد و گفت:مواظب باشینا،مرتب باهام تماس بگیرین..از غذاهای بین راهی نخورین بهشون اعتباری نیست،صندوق عقب پر از خوراکیه..
مرتب وایسین خستگی در کنین و خوراکی هارو در آرین بخورین..شبم رانندگی نکنی نکیسا..خطرناکه..باشه مامان؟
آلما صورت شکوفه را با محبت ب*و*سید و گفت:چشم قربونتون برم نگران نباشین..مواظبیم بچه که نیستیم.
شکوفه با حرص چشم غره ایی به نکیسا رفت و گفت:اگه بلیط گرفته بودین و با هواپیما می رفتین اینقد سنگ این ماشینتو به سینه نمی زدی من خیالم راحتر بود.
نکیسا مظلومانه به مادرش نگاه کرد که شکوفه گفت:اصلا گول قیافه تو نمی خوردم.
ساسان با مهربانی گفت:نگران نباش خانوم عزیز،بچه که نیستن..نکیسا خودش بچه ی جاده اس..کم با ماشینش رفته ماموریت؟ حواسش هست.
شکوفه با اخم گفت:کم نرفته..تا رفته و اومده دلم مثه سیر و سرکه جوشیده تا سالم برگشته.
نکیسا دلش ضعف رفت برای این محبت خالصانه ی مادرش! خم شد دست مادرش را ب*و*سید و گفت:مامان عزیزم خیالتون راحت حواسم شیش دنگ به جاده اس.
شکوفه با ولع صورتش را ب*و*سید و گفت:یه تار موتون کم بشه من مردم.
نکیسا با اخم گفت:دور از جونتون.نگین این حرفو دیگه.
نکیسا با ساسان هم روب*و*سی کرد و سوار اتومبیلش شد.آلما تنگ در آ*غ*و*ش داییش غرق شد.ساسان با محبت او را ب*و*سید و سفارشات لازم را کرد.آلما خداحافظی
کرد و در کنار نکیسا صندلی جلو جای گرفت.نکیسا که حرکت کرد شکوفه آبی را که چند برگ سبز و گل رویش شناور بود را پشت سرشان ریخت.ساسان دستش
را دور شانه همسرش حلقه کرد و گفت:نگران نباش خانوم،نکیسا بلده خودشو و جواهری که کنارشه رو چطور مراقبت کنه.
شکوفه آهی کشید و به همراه همسرش داخل شد.....
تو همون عشق آریایی
من اون مجنون
می خوامت دوست دارم من
از دل و از جون
نکنه یه وقت بفروشی دلتو ارزون
بیا تا که دست به دست هم
نو امیدی بدیم به دست هم
ما که دل بستیم به عشق هم
نگیری این عشقو دست و کم
تو شعرا و ترانه ها
می خونن از عشق پاک ما
عشقی نیست مثله عشق ما
توی دنیا بین آدما
(مصطفی فلاحی)
فقط به این آهنگ گوش می داد.بغض چون دیوی و*ح*ش*یانه گلویش را می فشرد.چرا مثل این ترانه آنقدر عاشق نبودند؟ چرا دل شکن یکدیگر شده بودند؟
ضربات احساسی که به قلبهایش وارد می شد قلبش را بیشتر اذیت می کرد.از این عشقی که معلوم نبود قرار است او را به سمت کدام جاده بکشاند خسته بود.
دوست داشت مثل خوابی یکباره از خواب می پرید.انگار نه انگار.اما این عشق نه خواب بود نه سراب.به مردی که کنارش با آرامش رانندگی می کرد نگاه کرد.با همه
وجودش او را می خواست اما تردیدی اسیر در قلبش او را مانع می شد.بین خواستن و نخواستن دست و پا می زد.حس می کرد قلبش هنوز جا برای ترمیم دارد.تا
کامل آن اتفاق را فراموش نکرده بود.هرگز نمی توانست او را بپذیرد...نکیسا زیرچشمی به او که غرق در افکار خود بود نگاه کرد.دوست داشت بداند که چیزی او
را آنقدر در افکارش زندانی کرد که بی توجه به جاده و اوست.اما او ذهن خوان نبود.از این سکوت اجباری بیزار بود.برای آنکه حرفی زده باشد گفت:آلما بهم یه چای میدی؟
romangram.com | @romangram_com