#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_77

سرخ بود..کمی تحمل جامه هر ناشکیبایست....آلما در تمام مدت با حس قلقلک سنگینی نگاهش حس خوبی را در وجودش تزریق می کرد.سرش را بلند



کرد.گرمایی چشمانش را به وجود نکیسا هدیه داد و گفت:چی شده؟



نکیسا به خود آمد.کلافه بود و گیج..بدون جواب دادن یا حتی فهمیدن سوال آلما عجولانه پرسید:تموم نشد؟



پوزخندی محو روی لبهای دخترک نشست.:یکم دیگه صبر کن.



نکیسا نفسش را بیرون داد.نگاهی به بی تفاوتی آلما انداخت.چقدر زجر می کشید که نادیده گرفته می شد.حالا حال آلما را وقتی خودش بدون کمترین



تماسی یا اهمیتی از کنار دختر جوان می گذشت را درک می کرد.



-امروز می خوام برای مرخصی اقدام کنم.انگار کارای تو هم تموم شده پس، فردا باید حرکت کنیم.



-اوهوم.



چقدر الان مانند دختر بچه ایی ملوس شده بود که اشتهایش برای یک ب*و*سه را تحریک می کرد.حریصانه نگاهش کرد.



بلند شد به سوی آلما آمد.از این به بعد باید روش دیگری را برای به دست آوردن این ملکه ی زیبا به کار می برد.این خیرگی های مداومش به آلما آخر کار دستش می داد.آلما



پیراهن اتو شده را به سمتش گرفت و گفت:اتو شده،الان شلوارتو هم اتو می کنم.



نکسیا بلوز را از او گرفت و با لحن خاصی که مطمئن بود تاثیر گذار است گفت:ممنونم خانومی!



آلما جا خورد.شیرینی خانومی گفتن نکیسا در قلبش به پرواز درآمد.نگاهش گرم شد.خیره چشم دوخت به نکیسا که نکیسا با شیطنتهایی که این اواخر بیشتر خود



را به نمایش نهاده بود چشمکی زیبا روانه اش کرد و بی توجه به خجالت آلما که تند تند لبش را به دندان می فشرد تی شرت آبی تیره اش را درآورد و بلوز خوش



رنگ سبز آبیش را پوشید.آلما با اخم گفت:نمی تونستی بزاری وقتی من رفتم بیرون بلوزتو عوض کنی؟



نکیسا بی خیال از تاثیر کلامش گفت:به چشمم اونقد آشنا بودی که مهم نباشه بلوز عوض کردنم.



تمام حس های دنیا در قلبش سرازیر شد چون آبشار...آنقدر از این حرف شوکه شد که بی هوا اتو را روی شلوار جایی که دستش بود نهاد.با این کار سوزش



دردناک در پوست سفید دستش احساس کرد.جیغ بلندی کشید.اتو روی زمین پرت شد.نکیسا متعجب و وحشت زده به سویش هجوم آورد.دست آلما را در دست



گرفت و گفت:چیکار کردی دختر؟حواست کجاست؟



آلما نالید اما توجه نکیسا به شدت جلبش کرده بود:خیلی می سوزه.



نکیسا چند بار پشت دست آلما را فوت کرد و گفت:نترس،یه سوختگی کوچیکه فقط جاش قرمز شده.



آلما مانند بچه ایی بهانه گیر گفت:درد داره.



نکیسا بی هوا ب*و*سه ایی نرم روی دست آلما کاشت وگفت:قربونت برم سوزشش تا چند دقیقه دیگه از بین میره.



آلما با لرزشی در بدنش احساس کرد کمی از نکیسا فاصله گرفت.دوباره ب*و*سه ایی دیگر! ب*و*سه ایی از جنسی متفاوت...پر از عشق،پر از حس قشنگ زیبای خواستن.



این حس آنقدر زیبا بود که آلما در لحظه ها گم شد.داغ کرد.مطمئن بود اشتباه نکرده.با صدای خفه ایی گفت:نکیسا!



نکیسا چشمان عسلی رنگش را به او دوخت.ذره ایی از تکه های عشق در چشمان آلما می درخشید.سوزش دستش را فراموش کرد.آنقدر در مرداب آن لحظه



خاص غرق بودند که نه سوزش دست آلما ، نه گوشی نکیسا که مدام با صدایی ناخوشایندش زنگ می خورد نتوانست آن دو را به خود آورد.صدای کوبش در بود که هر



دو را از خلسه ی خواستنی بیرون آورد.آلما دستپاچه و با عجله خود را کنار کشید و به سوی در رفت.و نکیسا کلافه در حالی که فحشی به این مزاحم بی موقع می داد



گوشیش را برداشت.سام بود.برایش توضیح داد که کمی دیر می آید.گوشی را قطع کرد.برگشت آلما نبود.عصبی دستی به صورتش کشید.نفسش را به تندی بیرون داد.



شلواری که درست اتو نشده بود را برداشت و پوشید.از اتاق خارج شد.قدمهایش را دوتا یکی کرد و به سراغ اتاق آلما رفت.در زد اما کسی جواب نداد.از پله ها سرازیر شد.



صدای آلما و زری را از آشپزخانه شنید



داخل شد.آلما را دید که زری مشغول مالیدن خمیر دندان روی دستش بود.با اخم گفت:آلما پاشو لباستو عوض کن ببرمت دکتر.



زری سرش را برگرداند و گفت:چیزی نیست آقا،زود خوب میشه.خمیر دندون زدم روش.



انکیسا از این درمان قدیمی و نامطمئن لبخند زد.به آلما نگاه کرد و گفت:درد نداری؟



درد داشت..هنوز هم پوست دستش ذوق ذوق می کرد اما مهم نبود.وجودش آنقدر متلاطم بود که دوست نداشت باز هم بار دیگر با نکیسا تنها باشد.سرش را تکان



داد و گفت:خوبم..دردم خیلی کم شده.



نکیسا با نگرانی روبرویش ایستاد.کمی به سویش خم شد.شعله های نگاه بی قرارش را به چشمان آلما ریخت و با لحنی نوازشگر گفت:مطمئنی؟



دوباره در آن دو جام عسل گم شد.بی اختیار سرش را تکان داد.نکیسا لبخندی به زیبایی همه صبح های طلوع شده زد.خداحافظی کرد و رفت.با رفتنش زری لبخندی



romangram.com | @romangram_com