#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_8




آلما که از در خارج شد از سر خوشی جیغ خفه ای کشید و با هیجانی بالا به دانشگاه رفت.



********



ساسان لبخندی زد، دستانش را بهم کوبید و گفت:حالا که هر دو برای این ازدواج راضی هستین....



نکیسا تلخ ترین نگاهش را به چشمان ساسان ریخت و پوزخندی زد، ساسان ادامه داد:



-باید زودتر نامزدی رو برگزار کنیم اما مراسم عقد رو می زاریم بعد از اینکه دختر گلم امتحانات ترمشو داد اونوقت یه جشن مفصل میگیریم ،هفته دیگه یک



شنبه عید غدیره،به نظر من بهترین روز برای نامزدی شماست، نظر شما چیه؟



نکیسا تلخ گفت:نظر شما مهمه.



شکوفه با مهربانی دست نکیسا را فشرد .ساسان رو به آلما گفت:



-نظر تو چیه دخترم؟



آلما نگاهی به چهره سرد نکیسا که حالا بشدت تلخ و عب*و*س شده بود انداخت و گفت:



-من نظری ندارم.



ساسان گفت:خیلی خب پس همون یک شنبه رو برای نامزدی می زاریم.



شکوفه گفت:پس باید لیست مهمونا رو بنویسیم،فردا به همشون باید زنگ بزنم دعوتشون کنیم.



ساسان خندید و گفت:خانم کلی کار داری این که کوچیکترینشه.



نکیسا فورا گفت:رو من حساب نکنید داریم رو یه پرونده مهم کار می کنیم بهم مرخصی نمی دن.



ساسان با اخم گفت:این یه هفته کارو تعطیل کن.



-نمی تونم گفتم که بهم مرخصی نمیدن.



شکوفه با مهربانی گفت:سعیتو کن پسرم، بلاخره این نامزدی توئه، باید با آلما باشی که بخواید برید خرید و دنبال کارای دیگه!



آلما کنجکاوانه به نکیسا نگریست که نکیسا گفت:سعی می کنم عصرا خونه باشم.



آلما نفس راحتی کشید که ساسان گفت:عروس خانم برامون چای نمیاری؟



آلما نیش خندی زد و گفت:چشم دایی جون



نکیسا به رفتنش نگاه کرد و گفت:خودشیرین!



آلما فورا با کمک زری خانم چند فنجان چای ریخت و به سالن برگشت.چای را جلوی همه گرفت اما همین که جلوی نکیسا گرفت با اخم گفت:



-نمی خورم



آلما با ناراحتی سینی را روی میز نهاد و فنجان چایش را برداشت که نکیسا گفت:



-لطفا نامزدی رو شلوغش نکنید،فقط فامیل درجه یک رو دعوت کنید.



شکوفه گفت:آره نظر منم همینه،شلوغش نکنیم وقتی قراره عقد هم یه جشن داشته باشیم پس الان شلوغش کردن ریختو پاشه اضافیه.



ساسان متفکرانه گفت:هر جور میل خودتونه،دعوت مهمونا به عهده خودتون!



نکیسا نفس راحتی کشید که درو چشم کنجکاو آلما نماند.با خود فکر کرد که رفتار نکیسا اصلا برحسب علاقه و رضایت به این ازدواج نیست پس چرا قبول



کرده را نی دانست.



*********



فصل چهارم





از اینکه دوشادوش نکیسا درون پاساژها به دنبال لباس نامزدی راه می رفت احساس غرور می کرد.نگاه های تحسین آمیز دختران جوان که مشتاقانه به



نکیسا زل می زدند با اینکه حسادتش را تحریک می کرد اما به خود افتخار می کرد که صاحب مردی مثل او شده است....



پیراهن طلایی رنگی پشت ویترین مغازه ای توجه اش را جلب کرد با اشتیاق رو به نکیسا گفت:



-بیا این پیرهنو ببین چقد خوشگله!



نکیسا به پیراهن نگاه کرد واقعا زیبا بود و مطمئن بود به تن لاغر آلما می آمد اما با بدجنسی گفت:


romangram.com | @romangram_com