#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_9



-این مناسب نیست ،زیادی ل*خ*ته،بهتره یه چیز دیگه انتخاب



کنی.



آلما اخم هایش را درهم کشید و با دلخوری گفت:این پنجمین پیرهنیه که انتخاب کردم تو میگی بدرد نمی خوره.



نکیسا سرد نگاهش کرد و گفت:مشکل خودته با من اومدی خرید پس هرچی من میگم می پوشی.



آلما به آرامی گفت:خب تو انتخاب کن تا من بپوشم تو که تا حالا چیزی انتخاب نکردی.



نکیسا با نفرت نگاهش کرد .از اینکه آلما همیشه جلویش ضعیف بود و کوتاه می آمد حالش بهم می خورد.با اخم گفت:



-بیا بریم



ته پاساژ مغازه ای بود که لباس شب آبی تیره ایی داشت.تقریبا پوشیده بود و زیبایی آنچنانی هم نداشت مگر از روی سرشانه طرف راست تا روی شکم به



حالت زیگزاک سنگ دوزی داشت لبخندی روی لبهای نکیسا نشست و گفت:



-بیا پیداش کردم.



با آلما وارد مغازه شدند از فروشنده که خانم جوانی بود خواست تا لباس را بیاورد آلما با تعجب گفت:



-آبی تیره بپوشم؟!



نکیسا با بدجنسی لبخندی زد و گفت:به نظر من که عالیه.



فروشنده پیراهن را آورد .آلما پیراهن را برداشت و به اتاق پرو رفت.با هزار زحمت لباس را پوشید و در آینه قدی درون اتاق به خودش نگاه کرد .لبخندی زیبا



روی لبهایش نشست و زیر لب گفت:



-چقد خوشگله! انگار واسه خودم دوختنش.....چه سلیقه ایی داره رو نمی کرده!



صدای نکیسا را شنید که گفت:اندازه اش خوبه؟



-آره اندازه اس.



-پس عوض کن بیا بیرون.



کمی از اینکه نکیسا نخواست او را در این لباس ببیند ناراحت شد اما خیلی زود لبخندی روی لبهایش نشست.لباس را عوض کرد و بیرون آمد.نکیسا پول را



حساب کرده بود پس از مغازه خارج شدندتمام خریدهایش را به سلیقه نکیسا انجام دادو به خانه بازگشتند.....



تقریبا در طول یک هفته ایی که تا مراسم نامزدی مانده بود خانواده صالحی همه ی کارها را انجام دادند.هرچند در این بین نکیسا از هر کاری برای آزار دادن



آلما استفاده کرد و آلما آرام ومطیع همه را تحمل کرد و هر آزاری از طرف او را جور دیگری برای خود تعبیر کرد .در حقیقت داشت خود را گول می زد.



*********



بیتا با هیجان به خانم آرایشگر گفت:لیلا جون دستت درست می خوام امشب عروسک بشه تا داماد کفش ببره.



لیلا لبخند گفت:ماشالا خودش اینقد خوشگله که اگه یه کوچولو آرایش کنه عین ملکه ها می شه.



آلما خندید و گفت:به خودم امیدوار شدم



لیلا او را جلوی آینه روی صندلی نشست و مشغول حالت دادن ابروهایش شد تا از سادگی دربیاید.آلما خیره به چهره اش نگاه کرد.زیبا بود در فامیل تک



بود،چهره زیبایش از پدر و مادرش به ارث برده بود.صورت سفید،بینی کوچک و قلمی،لبهای سرخ و کوچک و قلوه ایی را از مادرش و چشمان سیاه با مو و



ابروهای خرمایی را از پدرش به ارث برده بود.بیتا آرام در کنار گوشش گفت:



-می خوام ببینم جناب سرگرد نکیسا صالحی می تونه امشب ازت چشم برداره؟



آلما سرخوشانه خندید و گفت:مگه می تونه چشم از ملکه اش برداره؟



بیتا روی یکی از مبل های قرمز آرایشگاه نشست و گفت:چشمم از این شازده آب نمی خوره.



-اوه بیتا اونقدا هم بد نیستا.



-چی بگم؟ انگار دهن آسمان باز شده آقا تلپی افتاده پایین.



-اِ بیتا درست حرف بزن در مورد آقامون.



-جمع کن خودتو، همچین میگه آقامون انگار چه تحفه ایه؟



-دل پری داریا!؟

romangram.com | @romangram_com