#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_74


-بابا بده پسر داییت داره از این عذب اقلی بوده درمیاد؟



-نه خیلی هم خوبه ما هم این وسط یه شیرینی می خوریم.



کیان نفس عمیقی کشید و گفت:هنوز اول راهیم خانوم.مطمئن باش اگه از احساسم مطمئن شم یه لحظه هم صبر نمی کنم.



-انشالا پسر خوب! می دونم لیاقتشو داری.



-حیف که نمیشه و گرنه یه ماچ آبدار به خاطر کمکت بهت می کردم.



آلما با اخمی تصنعی گفت:خیلی خب دیگه پرو نشو.



-من قربون این اخمات برم.



آلما خندید و گفت:منو اشتباه گرفتیا،منو ببین عزیزم من آلمام نه فرشته.



کیان ضربه ایی به سر آلما زد و گفت:دختره ی خنگ لیاقت نداری که!



آلما شکلکی درآورد و با آمدن بقیه سوار ماشین شدند.حرکت کردند.کیان را رسانند.خودشان به خانه برگشتند.ماشین که پارک شد ساسان



و شکوفه زودتر از آن دو به اتاق مشترکشان رفتند.نکیسا از این فرصت استفاده کرد،قبل از اینکه فرصت فرار را به آلما بدهد خود را به او



رساند به آرامی بازویش را گرفت.آلما متعجب به سمت او برگشت.نکیسا با حسرت نگاهش کرد و زمزمه کرد:چرا امشب مال من نبودی؟



آلما به بهت نگاهش کرد.به گوشهایش اعتماد نداشت.احساسات؟! چیزی که در لغت نامه نکیسا کاملا بعید بود.دستش را بلند کرد.روی گونه ی



نکیسا نهاد و با نگرانی پرسید:



-چت شده؟خوبی؟



نکیسا متعجب یکباره خود را کنار کشید.گرمای دست آلما او را وسوسه ب*و*سه ایی داغ می کرد.اصلا دوست نداشت بار دیگر از خود بی خود



شود و آلما را بار دیگر از خود دورتر کند.آلما متعجب نگاهش کرد.قدمی به سوی نکیسا نزدیک شد.نگاهش را در چشمان بی قرار او ریخت



.ضربان قلب نکیسا تند شد.نفسش را به تندی بیرون داد و گفت:



-آلما برو



آلما گنگ نگاهش کرد.نکیسا درمانده نگاهش کرد و گفت:آلما برو ،داری می کشیم.



آلما لرزی را در وجودش احساس کرد.باید می رفت.پس با قدمهایی محکم و تند از نکیسا دور شد.نکیسا کلافه به ماشینش تکیه داد.آشفته



دستی به صورتش کشید.چند دقیقه ای به همان حالت ماند تا بتواند بر خود مسلط شود.کمی که آرام شد سلانه سلانه به سوی اتاقش



رفت در حالی که تمام وجودش تمنای آلما را داشت...آلما هم حالی مانند نکیسا داشت اما نمی خواست باور کند مردی که تمام عمرش در



آرزویش بوده حالا بیرون از این اتاق وجودش را می طلبید.باورش سخت بود.این عشق را باور نداشت.نفرت نکیسا قابل باورتر بود تا عشقش!!



قلبش عاشق بود اما حسی داشت که او را از نکیسا دور می کرد.پریشانیش از این توجه های نکیسا بود....نکیسا اما پریشانتر از آلما نمی توانست



بخوابد.مرتب به این پهلو و آن پهلو می شد.خسته روی تخت نشست.دیگر نمی توانست.باید همین امشب با آلما صحبت می کرد.بلند شد و از اتاق خارج



شد.جلوی در اتاق آلما تردید به سراغش آمد.اما باز یقین جای خود را به تلقین تردید داد.آهسته ضربه ایی به در زد.صدای گرفته ی آلما توجه اش را جلب



کرد.در را باز کرد و داخل شد.آلما با دیدن نکیسا متحیر نگاهش کرد.نکیسا نفس عمیقی کشید و گفت:



-اومدم باهات حرف بزنم.



آلما روی تخت نیم خیز شد.به ساعت نگاه کرد.از 2 گذشته بود.



-حرفیم برا گفتن مونده؟!



نکیسا جلو آمد و گفت:آره مونده.



آلما با ضربان قلبی تند نگاهش کرد.انگار می دانست قرار است چه چیزهایی را بشنود.گفت:نکیسا برو بیرون نمی خوام بشنوم.



-حق نداری منو از گفتن منع کنی.



-گفتم نمی خوام بشنوم برو بیرون.



-آلما،فقط گوش کن.



آلما دستش را روی گوشهایش نهاد و گفت:نمی خوام لعنتی،نمی خوام برو بیرون.



نکیسا با غروری جریحه دار شده با بهت به آلما نگاه کرد.زمرمه کرد:آلما!


romangram.com | @romangram_com