#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_73



چقدر هم خود را سرزنش می کرد فایده نداشت.باید تمام نیرویش را صرف به دست آوردن دوباره اش می کرد.هر چند می دانست غرور و



لجبازی های بی موقع اش و عصبانیت های گاه و بی گاهش به جای آنکه او را به خود نزدیک کند برعکس آلما را دور و دورتر می کرد.آهی



کشید و به او که خرامان خرامان راه می رفت نگاه کرد.تا بلاخره آلما،مادرش و شهین از مردها جدا شدند و به قسمت خود رفتند....آلما با



دیدن فرشته دستی برایش تکان داد.فرشته به سویش آمد و خوش آمد گفت.آلما چشمکی زد و گفت:عجب تیکه ایی شدی ..بخورمت.



-منحرف...حالا این روسری و مانتو رو درآر همه خودین.



-پس داماد چی؟



-اون که امشب محرم همه خانوماست.



آلما خندید.مانتویش را درآورد.شالش را روی شانه اش انداخت.کنار فرشته نشست.فرشته با صدای آرامی گفت:زدی بهروز رو ضربه فنی



کردیا،بعد اون شب حسابی گرفته شد.



-تا چند روز دیگه یادش میره خیالت راحت.



-نمی دونم والا.



-تو فکرش نباش،چرا نمیری وسط قر بدی؟



-بزار یکم شلوغتر بشه میرم.الان حسش نیست.



-پس برو یه چیزی بپوش بریم بیرون،رژم افتاده کف ماشین یادم نبود برش دآرم بیا بریم بیاریمش تا رژمو تمدید کنم.



-باشه وایسا برم مانتومو بپوشم.



همین که فرشته رفت آلما به کیان پیام داد که کنار ماشین بیاید.خودش هم مانتویش را پوشید.شالش را روی سرش مرتب کرد و با آمدن



فرشته از در پشتی باغ خارج شدند.به ماشین که رسیدند کیان را دیدند که به ماشین تکیه زده .فرشته با دیدنش ناخودآگاه ضربان قلبش تند



شد.آلما با لبخند کیان را صدا زد و گفت:ا،کیان تو هم اینجایی؟



کیان برگشت.از دیدن فرشته تمام وجودش چشم شد.اصلا متوجه حرف آلما نشد.فرشته معذب سلام آرامی کرد.کیان لبخند زد و جوابش را



داد.آلما به بهانه آوردن رژش درون ماشین رفت.کیان به فرشته نزدیک شد.به آرامی گفت:خیلی زیبا شدی.



گونه های فرشته از شرم گل انداخت.احساس داغی در صورتش می کرد.لبخند زد و گفت:ممنونم



-دوست داشتم ببینمتون و خب انگار شانس باهام یار بود.



فرشته سرش را بلند کرد.چشمانش را به نگاه داغ کیان دوخت.اصلا باورش نمی شد که پسری که هفته پیش برای اولین بار دیده بود و از آن



به بعد تمام ذهنش را مشغول کرده بود.حالا روبرویش بود و داشت می گفت که دوست داشته او را ببیند.یعنی آنقدر زیبا و خانم شده بود که



برای مردی مانند کیان به چشم بیاید؟ لبهایش تکان خورد تا جوابی دهد که آلما آمد و گفت:پیداش کردم.



کیان از فرصت استفاده کرد کمی به سوی فرشته خم شد آرام در گوشش گفت:نگات منو تا مرز جنون می بره.



فرشته ناخودآتگاه قدمی عقب نهاد.کیان با لبخند نگاهش کرد.آلما که از حالت فرشته پی برده بود کیان حرفی زده اخمی به او کرد و دست



فرشته را گرفت و به مراسم برگشتد.با ورود به مراسم فرشته شاد و خندان وسط رفت و برای تنها خواهرش تا می توانست ر*ق*صید.آلما هم



بعد از تبریک به فرزانه و بهنام کمی برایشان ر*ق*صید و بعد خسته سرجایش نشست.



آخر شب وقت رفتن هر چه اصرار کردند شهین و خانواده اش ترجیح دادند شب آخر را خانه برادرشان باشند.....آلما خود را به کیان رساند و



گفت:چی به فرشته گفتی دختر بیچاره گپ کرد؟



کیان خندان گفت:می خواستم بدونه بهش حس دارم



آلما چشمکی زد و گفت:که انگار گفتنت کار خودشو کرد.



-چطور؟!





-آ آ،اینو نمی شه گفت دیگه...اوم از این به بعد خواستی فرشته رو ببینی بهم بگو ملاقاتا رو جور کنم



کیان با شوق گونه او را کشید و گفت:عاشقتم آلما جون.



-خودشیرین! چه ذوقیم می کنه.



romangram.com | @romangram_com