#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_72


به نظرتون چطوره؟



هر سه توجه شان به شلوارک جلب شد.شهین و شکوفه شلوارک را پسندیدند.اما نکیسا به آرامی کنار آلما قرار گرفت و گفت:این بدرد نمی خوره کوتاهه.



آلما با حاضرجوابی گفت:به تو چه؟ من می خوام بپوشم نه تو!



نکیسا نگاهش کرد.می دانست اگر لج کند آلما بیشتر مخالفت می کند.پس خود را بیخیال نشان داد و گفت:



-هر کاری دوس داری بکن،این یه پیشنهاد دوستانه بود.



آلما لجش گرفت.از اینکه در نهایت توجه ناگهان بی تفاوت می شد عصبانی شد.با حرص گفت:



-پیشنهادت رو برا خودت نگهدار.



نکیسا لبخندی حرص درآور روی لب نهاد و از او فاصله گرفت.شهین گفت:عمه نمی خوای بری داخل امتحانش کنی؟



آلما نگاهی به نکیسا که بی خیال مشغول دید زدن مغازه ها بود کرد و به آرامی گفت:نه بریم،به نظرم اونقدا جالب نیست.



نکیسا صدایش را شنید. برگشت جوری که کسی او را نبیند خندید.چقدر احساس شادمانی زیبایی داشت که آلما به حرفش گوش داده



است...چند دقیقه بعد در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد با آنها همراه شد.بلاخره هم بعد از کلی گشتن شهین و شکوفه کت



و دامن گرفتند و آلما با دخالت های گاه و بی گاه نکیسا لباس شب بلندی گرفت که می شد گفت پوشیده بود.فقط آستین هایبش سه ربع



بود.اما در عین پوشیدگی بسیار زیبا بود که او را مانند ملکه ها می کرد...



***************



کیان ملتمسانه به آلما نگاه کرد و گفت:منم می خوام بیام.



آلما مرموزانه چشمانش را ریز کرد و گفت:خیلی مشکوک می زنی کیان،راستشو بگو دلیل اومدنت چیه؟



-هیچی به جون آلما ویتامین عروسیم کم شده.



-منم که گلابی،خودتی برادر من! احیانا بخاطر نگاه های گاه و بی گاهت به فرشته تو پارک که نبود؟



کیان مانند پیرزنها لب پایینش را گاز گرفت و گفت:ا ،آلما مگه من هیزم؟



-نه خب فقط داشتی دختر مردم رو با چشم می خوردی.



کیان لبخند زد و گفت:بابا کشتی منو،خب آره دوست دارم یه بار دیگه فرشته رو ببینم



آلما خیلی جدی گفت:این دیدن رو منظور خاصیه؟



-تو فرض کن آره.



-می خوام بدونم این فرضم چقد می تونه خوب باشه؟



کیان به چشمان آلما زل زد و گفت:تو فکر می کنی من قراره باهاش دوست بشم؟



آلما حرفی نزد.کیان گفت:ازش خوشم اومده،خیالت راحت قرار نیست اذیتش کنم یا باهاش دوست شم،اگه کیانو خوب می شناختی فکرت



اینجوری نبود.



کیان جمله آخرش را با حالت قهر گفت.آلما دست کیان را گرفت و گفت:اینجری نگو کیان،تو داداش گل منی،من همچین فکری نکردم دیوونه!



کیان دست آلما فشرد و گفت:اون تنها دختریه که فک می کنم یه حس رو تو وجودم به بازی گرفته.از وقتی دیدمش ذهنم مشغوله.همش تو



فکرمه.



آلما لبخند زد و گفت:پس بهترین تیپتو بزن که قراره دل یه خانوم خوشگلو ببری.



کیان لبخند شادی رو لبش جا خوش کرد.خوشحالی را نی نی سلولهای بدنش می چرخید



آلما برای کیان خوشحال بود.یادش نمی آمد که کیان در مورد عاشق شدن یا اینکه از کسی خوشش آمده حرفی زده یا حرکتی کرده باشد.این اولین بار بود که کیان در مورد دختری کنجکاو بود و دوست داشت او را ببیند.پس آلما چرا باید مانع می شد؟ این بهترین فرصت برای دل سپردن بود.....



***************



بی توجه به نکیسا دست در بازوی کیان انداخت و داخل باغ شد.باغ از دو قسمت تشکیل می شد.قسمتی که مردانه را از زنانه جدا می کرد.جدایی مردان و زنان به خواست شاپور بود و همه به نظرش احترام نهادند.کیان آرام در گوش آلما گفت:یه جوری فرشته رو بیار ببینمش.



آلما سرش را تکان داد و گفت:کاریت نباشه.



نکیسا که به پشت سرشان می آمد با حسرت به حلقه دست آلما و کیان نگاه کرد.چرا شانس داشتن محبوب را از خود گرفته بود؟ محو



زیبایش شده بود.الحق که به گفته شقایق ملکه فامیل بود.اما او ملکه را از دست داده بود.فقط محض نفرت احمقانه ی کودکیش.حالا هر


romangram.com | @romangram_com