#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_75



آلما با بغض گفت:اتاق خودمه برو بیرون.



نکیسا به عقب برگشت.حس خیلی بدی داشت.یک لحظه ماندن او را نابود می کرد.به سرعت به اتاق خود برگشت.برای اولین بار پی به ضعیف بون خود



برد.شکست در نی نی وجودش ذوق ذوق می کرد.دختری که عاشقش بود حتی فرصت حرف زدن هم به او نداده بود.بغض کرد.بغضی تلخ که اشکهایش را



جاری کرد.نکیسا اشک ریخت.برای اولین بار برای عشق اشک ریخت.غافل از آنکه آلما هم در اتاقش زانویش را با غم ب*غ*ل گرفته و اشک می ریزد.این عشق



برایش آنقدر تلخ بود که هر دو را به نابودی کشانده بود.آلما نمی توانست نکیسا را قبول کند.او قلبش را شکسته بود و هنوز هم قلب آلما ترمیم نشده



بود.ونکیسا بخشیده نشده بود.پس چطور می توانست نکیسا را قبول کند؟ نکیسا زندگیش را خراب کرده بود.همه فکر می کردند مقصر اوست که نامزدی را



بهم زده.کارش به بیمارستان کشید.چطور با این همه درگیری و گذشته تلخ با نکیسا کنار بیاید؟ هنوز هیچ چیز درست نشده بود.هنوز نکیسا بخاطر عشق



از غرورش کم نکرده بود.هنوز غرورش مهم تر بود.پس دلیلی برای گوش دادن به حرفهایش نداشت.او نکیسا را نمی خواست....



****************



فصل بیستم



-چشم عمه به روی چشم میام،بزارین نمره های امتحانمو بزنن.



شهین صورت آلما را ب*و*سید و گفت:منتظرم نزاریا زود بیا.



-چشم عمه!



شهین با شکوفه هم روب*و*سی کرد و گفت:بیاین منتظرتونم.



شکوفه گفت:بتونیم چشم شهین جان.



شهین با فاطمه و برادرش هم خداحافظی می کند.ناصر هم از ساسان ،شاپور و نکیسا.آلما صورت دوقلوها را ب*و*سید و گفت:تیتانا اینقد عمه رو اذیت نکنین.



شهرام خندید و گفت:حال میده



بهرام عین گربه شد و گفت:جیغش که بالا می ره فقط باید بخندی.



-وای که شما چقد آتیش پاره هستین.



بهرام سرش را خاراند و گفت:آلمایی زود بیا پیشمون می خوایم بترکونیم.



شهرام حرف برادرش را تایید کرد و گفت:چه کیفی کنیم!



-ای شیطونا! برین تا از هواپیما جا نموندین.



شهین و خانواده اش که رفتند.ساسان رو به آلما گفت:برنامه ات برای رفتن کی هست؟



-باید برم پیش یکی از استادا،نمره یکی از درسا رو هنوز رد نکرده،احتمالا از بابت این درس خیالم راحت بشه میرم.



ساسان سرش را تکان داد. به نکیسا که گرفته و ساکت مشغول رانندگی بود..گویی خارج از این دنیای هفت رنگ نگریست و صدایش کرد:نکیسا!



چشم نچرخاند.اما صدا را شنید.بله ی آرامی گفت.گوشهایش را به پدرش سپرد.ساسان گفت:این بار منو و مادرت نمی تونیم با آلما بریم،می خوام تو



همراهش باشی.تا قبل از اینکه حرکت کنین مرخصی بگیر.



آلما لب به اعتراض گشود:خب دایی جان من خودم تنها می تونم برم.



نکیسا آزرده از آیینه نگاهی به قیافه حق به جانب آلما انداخت.ساسان با تحکیم و حسی بزرگی و مخلوطی از خشونت گفت:یادم نمیاد تا حالا تنهایی



جایی رفته باشی که حالا بخوای بری.



پدر بودن و نگرانیش را با همین خشونت به رخ کشید اما آلما فقط تحکیم و خشونت داییش را دید.به آرامی و آزرده از این محدودیت ،گفت:بله دایی جون!



نکیسا آرامتر از همیشه انگار وزنه ای به زبانش آویزان کرده اند به آرامی گفت:حرفی ندارم،اتفاقا خیلی وقته مرخصی نگرفتم کلی مرخصی طلب



دارم،موافقت می کنن.



ساسان نگاهی از آیینه به قیافه درهم آلما انداخت..شاید این تحکیم لازم بود و شاید نقشه ایی که سالها در سرش پرورانده بود.گفت:پس آلما زود کاراتو



انجام بده با نکیسا هماهنگ کن برین عمه تو منتظر نزارین.



آلما مطیعانه سرش را تکان داد و گفت:چشم.



ساسان نفسی از آسودگی کشید.مطمئن بود اگر دختری داشت همین قدر باید رعایت می کرد.شکوفه اما خوشحال از این همراهی و شاید در اندیشه ی عشق.....



******************

romangram.com | @romangram_com