#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_70
شکوفه گفت:شهین و آقا ناصر تو راهن تا چند ساعت دیگه می رسن.
-به به چه خبر خوبی! به سلامتی.برای عقد فرزانه میان؟
-آره.
ساسان خسته روی مبل نشست و گفت:یه شربت خنک بهم میدی خانم؟
آلما بلند شد و گفت:من میارم.
-دستت درد نکنه دختر گلم.
آلما به آشپزخانه رفت.شربت آبلیموی تازه ایی درست کرد و به سالن برگشت.شربت را به عمویش داد که صدای زنگ توجه شان را جلب کرد.آلما به سوی آیفون رفت.از دیدن سیما اخم
هایش را درهم کشید.نمی دانست چرا احساس خوبی نسبت به او ندارد.به اجبار دکمه را فشرد تا باز شود.خودش جلوی در ساختمان ایستاد تا سیما را دید.دستی برایش تکان
داد.سیما با لبخند داخل شد.با آلما دست داد و گفت:بی معرفت یه سراغی نمی گیریا.
آلما لبخند زد و گفت:حالا بیا تو بعد گلایه کن.
سیا همراه آلما داخل شد.به شکوفه و ساسان سلام کرد و به اتاق آلما رفتند.سیما خود را روی تخت آلما پرت کرد و گفت:مردم از گرما،خدا کی این گرما تموم میشه؟
-تازه ماه اول تابستونیم.تو فکر زم*س*تونی؟
سیما آهی کشید و گفت:حق با توئه،اما از بس گرمه کلافه م کرده.
آلما صندلی را برداشت روبروی سیما نهاد و روی آن نشست و گفت:بچه جنوب بودن همین چیزا رو داره
-چه خبر؟ پیدات نی؟
-عقد دختر عمومه،دنبال مراسمای اونا بودم.باهاشون خرید بودم.
-مبارکه!
-مرسی،ایشالا نوبت تو.
سایه ایی از غم روی صورت سیما نشست.آلما متعجب شد و پرسید:چی شده سیما؟
سیما فقط آهی کشید و گفت:هیچی نیست.
آلما مشوکانه پرسید:تو به کسی علاقه داری؟
سیما حرفی نزد.آلما لحظه ایی کنجکاوانه نگاهش کرد اما بعد انگار چیزی متوجه شده باشد قلبش فرو ریخت.دعا می کرد حدسش درست نباشد.جرات پرسیدنش را نداشت.ترس در
چشمانش نی نی می زد.سیما بی توجه به حال خراب آلما پرسید:آقا نکیسا نیست؟
حرفش را زد و آلما با ضربان قلبی نامنظم و درونی آشفته به سیما زل زد.علاقه سیما به نکیسا وجودش را به آتش کشید.اما چیری که برایش مهم بود این بود اگر نکیسا مال او نبود پس
مال هیچ کس دیگری هم نباید می شد.احساس کرد شیطان در وجودش نشسته.لبخند بدجنسی زد و گفت:نکیسا؟ نه اون اصلا امروز نمیاد تو چرا هروقت میای از نکیسا می پرسی؟
نکنه بخاطر اون میای نه من؟
سیما دستپاچه گفت:نه به قرآن برای دیدن تو اومدم.
آلما مانند گربه ایی که می خواهد موش بگیرد به سمت سیما خم شد وگفت:بهش دل نبند اون یکی دیگه رو دوس داره.
سیما شوک زده به آلما نگاه کرد و گفت:کی؟!
-ما نمی دونیم دقیقا کیه؟ انگار یکی از همکاراشه.خیلی دوسش داره.
سیما وارفته و پریشان بلند شد و گفت:من باید برم خونه ؛آلما جان.
آلما پوزخندی زد و گفت:کجا عزیزم تو که تازه اومدی؟
-نه یادم اومد کاری دارم باید برم.
-باشه گلم راحت باش.
سیما به سرعت از اتاق خارج شد و به خانه برگشت.
آلما با خیالی راحت روی تختش دراز کشید و با صدای بلند خندید و زمزمه کرد:دختره ه ی احمق،فک کردی می زارم کسی که مال من نشده مال کسی دیگه ای بشه؟ باشه من دیگه
بهش علاقه ایی ندارم اما نمی زارم کسیم بهش نزدیک بشه.بزار تو تنهایی بپوسه.لعنتی اونقد آزارم داده که الان دلم می خواد سر به تنش نباشه.
romangram.com | @romangram_com